چند دقیقه ای بود که كنار خیابان منتظر تاكسی بودم، هر تاکسی که رد می شد پر بود از مسافرین. دیگه داشت حوصله ام سر می رفت که ناگهان دیدم پیكان سفید رنگی از مقابلم رد شد و چند متر جلوتر ترمز كرده ایستاد، به عقب برگشت و از من تقاضا کرد تا سوار شوم. راننده پیکان مردی در حدود چهل و پنج ساله با كت و شلوار كرم رنگ که به ظاهر مرتب و متشخص به نظر می رسید، با اصرار از من خواست تا سوار شوم. مسیرم را به او متذکر شدم. گفت: خانم رستگاری چرا سوار نمی شی گویا مرا نشناختی؟ مگر شما خانم رها نیستی؟ گفتم بله و با حال تعجب سوار ماشین شدم. راننده لبخند محبت آمیزی گوشه لبش بود؛ ابتدا حال پدر و مادرم را پرسید، بعد هم به من گفت: از درس اخلاق بر می گردی؟ گفتم: شما از احباء هستید؟ گفت: من منصوری هستم، دائی پویا. نشناختی؟ چرا این همه به خودت زحمت می دهی و در این کلاس ها شرکت می کنی؟ واقعا این زخمات برای چیست؟ گفتم: در راه عشق به حضرت بهاءالله. گفت: تو بهاءالله را می شناسی، می دانی او كیست؟ یا فقط به خاطر تعریف های دروغینی كه در باره او گفتند و تو شنیدی، همه زندگیت را وقف او كردی؟ گفتم: من او را نمی شناسم و فکر هم نمی کنم كسی بتواند بحقیقت معرفت او نائل شود؛ چرا که او فراتر از ذهن كوچك ماست. گفت: تو او را با خدا اشتباه گرفتی، زیرا این حرف ها در باره خدا سزاوار است. گفتم: او با خدا فرقی نمی كند. گفت: اگر فرق نمی كند، شما برایم بفرمائید: حسینعلی بهاء چه خصوصیتی دارد كه فكر می كنی او با خدا فرقی نمی كند؟ با این سخنان یك باره به خود آمدم، دیدم حرف هایش منطقی و درست است. زیرا واقعاً من بهاء را نمی شناختم، خانواده و معلمین ما او را به حدی از ذهن ما دور نگه داشته بودند كه ما حق نداشتیم در باره او سوالی بپرسیم. لحظه ای احساس كردم من بتی بنام حسینعلی بهاء را می پرستم، زیرا من عكس او را هم ندیده بودم، زیرا كسی از بهائیان اجازه نداشت عكس او را ببیند و تماشا کند، در حقیقت من او را می پرستیدم بدون اینكه بدانم چرا باید چشم و گوش بسته از او اطاعت کنم.
من شنیده بودم كه در قرآن آیه ای هست که میگوید : روز قیامت خدا برای رستگاران قابل رؤیت خواهد بود، و خدا نزد آنان خواهد آمد. لذا ما گمان می کردیم که خدا به شكل انسانی به نام بهاءالله ظهور كرده و بهاء در واقع وجود مادی و جسمی خداست. با سخنان دائی پویا به فكر فرو رفتم اما سعی كردم همچنان در جبهه مخالف باشم تا چیزهای بیشتری دستگیرم شود.
این گزیده از خاطرات خانم رئوفی مربوط به زمانی است که هنوز به اعلام انزجار از بهائیت نکرده است .
نویسنده :مهناز رئوفی