00000
جنوري سنه 61834 وارد تهران شدم در ايران و به او طاعون - قحط و غلا بود- مردم پريشان و مرگ و مير فراوان - عنوانم مترجمي سفارت در تهران دارالفنون دانشكده نظام را كاملا خاتمه داده بودم و نيز در دانشكده ي حقوق و سياسي وزارت خارجه كه مخصوص اشخاص و كساني بود كه از دانشكده ي نظام تصديق گرفته و سفارش مخصوص داشته باشند پذيرفته شدم به علاوه در دربار امپراطوري كسان متعدد داشتم. من به زبان فارسي مي توانستم كاملا بخوانم و بنويسم و در دانشكده ي مخصوص وزارت خارجه نسبتا تكميل ترهم كرده بودم بدين واسطه مرا مامور تهران نمودند با دستورات محرمانه اي كه سفير هم از آن مستحضر نبود براي تكميل زبان فارسي به زبان عربي محتاج بودم (زبان عربي در فارسي چون زبان لاتين در فرانسه است) براي آن كه كاملا به زبان فارسي آگهي پيدا كنم به وسيله منشي سفارت خانه معلمي يافتم كه اصلا مازندراني و اهل قريه سك بود نامش شيخ محمد از طلاب مدرسه پامنار و از تلامذه حكيم احمد گيلاني كه مرد فاضل صاحب عقيده و ايمان و عارف مسلكي بود - روزي دو ساعت با اجازه ي سفارت خانه در منزل او كه در كوچه وقفي نزديك سفارت خانه بود تحصيل جامع المقدمات مي كردم و ماهي يك تومان ماهيانه مي دادم - علاوه بر نحو و صرف عربي نصاب و ترسل و تاريخ معجم هم مي آموختم و پس از يكسال لياقت آن يافتم كه فقه و اصول هم بخوانم. در خدمت شيخ محمد مسلمان هم شدم و به او گفتم اگر سفير بفهمد كه من مسلمان شدم خطر جاني براي من دارد و در سن بيست و هشت سالگي ختنه كردن براي من مضر و به علاوه سفير خواهد فهميد آن وقت نه فقط مرا بيرون مي كند بلكه مرا هم به كشتن مي دهد پس اصول (التقية ديني و دين آبائي) را در حق من مجرا داريد شيخ محمد نيز قبول كرد نماز روزانه خود را در منزل شيخ مي خواندم و با يك دختر چهارده ساله زيبائي كه زيور نام داشت به وسيله ي معلم ازدواج كردم. به حدي شيخ با من صميمي شده بود كه مرا فرزند خطاب مي كرد بعد هم معلوم شد كه زيور برادرزاده ي شيخ محمد و نامزد پسر او بوده و قبل از عروسي پسرش مرده و اين دختر چون يتيم بود در خانه عموي خود مانده بود مسلما به واسطه صميميتي كه به من داشت برادرزاده ي خود را كه چون فرزند دوست مي داشت به من داد و چون مسلمان و داماد او بودم هر چه را مي دانست مي خواست يك مرتبه به من بياموزد مطول و شمسيه و تحرير اقليدس و خلاصه الحساب و شفاي بوعلي و شرح نفيسي و قوانين و هر چه از منطق و كلام مي دانست به من آموخت - بالآخره در مدت چهار سال واقعا نيمچه مجتهد خوش قريحه و نيكو محاوره اي بودم و مرا گاهي از شبها به منزل معلم و مرشد خود حكيم احمد گيلاني كه در گذر نوروزخان از خانه هاي بزرگ اعياني داشت مي برد من هم مثل يك نفر از تلامذه از فرمايشاتش استفاده مي كردم شبهاي ماه رمضان را به سفارت خانه اطلاع داده بودم و آنجا مي ماندم و از شيخ احمد گيلاني بي نهايت استفاده نمودم شبها جمع كثيري در منزل شيخ مي آمدند من هم آن جا سرسپرده بودم دوستان و برادران طريقت بي شماري داشتم ميرزا آقاخان نوري هم در اين خانقاه سرسپرده بود و به واسطه او نوري ها و بستگان او جزء مرده ي حكيم بودند از آن جمله ميرزا رضاعلي و ميرزا حسين علي (بهاء) و ميرزا يحيي (ازل) كه از نوكرها و بستگان نزديك ميرزا آقاخان بودند و خيلي به من اظهار خصوصيت مي كردند دو نفر آخير الذكر محرم من شدند از هر جا خبري مي شد به من اطلاع مي دادند من هم در عوض آن چه لازمه ي كمك بود به آنها مي كردم من با حكيم گيلاني با آن كه به مسلماني من اعتقاد واقعي نداشت بي نهايت و مخور شده بودم حل هر مشكلي را از او مي خواستم او هم بدون مضايقه مشكل مراحل مي كرد (سئوال و جوابهائي دارد كه براي ما لازم نبود از قلم انداختيم)
معلوم شد كه ميرزا ابوالقاسم قائم مقام كه دشمن ماست با حكيم احمد گيلاني محرمانه آمد و شد دارد به وسيله اي او را بايد از بين برد مختصر آن كه در شبهاي رمضان در حضور حكيم گيلاني بي نهايت استفاده نموده و اطلاعات مفيدي به دست آوردم تمام اين مطالب را به وزارتخانه كماهو حقه را پرت مي نمودم و اسباب ترقي و افزوني مواجب من شد و مواجب مرا دو برابر كردند و من هم به كوشش خود مي افزودم به حدي كه سفير و نائب سفير به من حسادت مي كردند ولي غافل از آن بودند كه من جزئيات را به وزارت خانه را پرت مي كردم ولي سفير از حسادت به وزير نوشت كه من مسلمان شدم عمامه و عبا مي پوشم دودو و جوابش دادند كار به كار او نداشته باش و او را كاملا تقويت كن با او مخالفت منما. ماهي دو تومان به وسيله شعبه ي سري وزارتخانه به شيخ محمد مي پرداختند شيخ محمد از صرفه جوئي پولدار شده خانه خود را تعمير كرد دو سه اطاق براي من ساخت و صندوقي عقب در براي خطوط قرار دادم ميرزا حسين علي اول كسي بود كه در اين اطاق وارد و مطالب مهمي به من راپورت داد.
خلاصه يك آخوند به تمام معني باسواد و معنوي بودم به هر نوظهوري بي اعتماد و هر ترقي علمي را براي ايران كفر قلمداد مي كردم و كماهو دستورات وزارت خارجه و دربار امپراطوري را به موقع اجرا مي گذاشتم و هيچ اشتباه در امور سياسي نكرده بودم فقط در مردن فتح علي شاه ظل السلطان را تحريك كردم كه دعوي سلطنت نمايد ولي غافل از قرارداد محرمانه ي عباس ميرزاي ولي عهد با دولت امپراطوري بودم به محض اين كه از دربار امر شد كه بايد با محمد ميرزا پسر عباس ميرزا ولي عهد مساعدت شود عمليات را وارونه نمودم.
پس از رمضان يك روز دوشنبه ميرزا حسين علي در گرمي هوا آمده بود كه مرا ملاقات نمايد ولي من در دو فرسنگي شهر بودم پس از آمدن شهر در صندوق نامه هايم يك نامه از ميرزا حسين علي ديدم كه چنين راپورت داده بود.
ديشب غروب قائم مقام صدر اعظم به خانه حكيم احمد گيلاني آمده بود من به وسيله گل محمد نوكر حكيم به عنوان اين كه صدراعظم را ببينم وارد قهوه خانه شدم حكيم با قائم مقام از هر دري صحبت مي كردند قائم مقام مي گفت اين شخص (محمدشاه) لايق سلطنت نيست نوكر اجنبي است و بايد يك نفر ايراني پاك طينت مثل زنديه پادشاه شود وسايل كار را به توسط و كمك اعيان و سردارها بايد فراهم كرد و همسايه جنوبي حاضر است همه جور با ما مساعدت كند و حكيم احمد هم تصديق مي كرد و مي گفت شما و تدبيرات شما اين شخص را به سلطنت رسانيده من چندين مرتبه در اين خصوص به شما گفتم ولي موانعي چند به دست آمد و شما مانع شديد خصوصا هنگامي كه در نگارستان بوديد و اغلب شاهزادگان بلافصل مدعي سلطنت بودند و اگر بزرگان زنديه حاضر نداشتيد علي ميرزاي ظل السلطان كه بود به علاوه ميان اين چند نفر شاهزاده يك نفر كه لايق بود به تخت مي نشاندي قايم مقام فرمود ملاحظه خواهيد نمود كه اين جوان مريض كه نوكر اجانب است مثل پدرش ناكام از دنيا خواهد رفت و حق به حقدار خواهد رسيد.
پس از خواندن اين نامه فورا به سفارت رفته غلام باشي را خواسته بدون اين كه مطلب را با ديگري به ميان بگذارم يكسره به باب همايون رفته و پيغام كردم كه مطلب واجبي از طرف دولت خود دارم و بايد به شخص شاه عرض كنم.
شاه سراسيمه آمد تعظيم كردم و گفتم مطلب محرمانه است سواد مكتوب را به او دادم با خود من مشورت كرد كه چه بايد كرد به علاوه فرمود چند ماهي است كه صدر اعظم با اين كه تمام اختيارات را به او دادم مرا مي خواهد وادار كند كه با دولت امپراطوري مخالفت كنم و شهرهاي ايران را واپس بخواهم و صاحب منصباني چند از فرانسه يا از انگليس بخواهيم و سرباز تربيت كنيم و اسلحه جديد از دولت خارجي بگيريم و مدرسه چون فرنگيان باز كنيم و مي گويد مبلغ گزافي هم دولت انگليس بلاعوض براي انجام اين كار خواهد داد كه تهيه اين كار را ببينم - من متحير از صداقت او شدم با اين كه چند ماهي بيش نبود كه من با او راه يافته بودم همه ي اسرار دولتي خود را به من گفت عرض كردم بايد هر دو را از ميان برداشت - فرمود قائم مقام را فردا به كيفر اعمال خودش مي رسانم ولي حكيم احمد بسيار مشكل است چون جنبه ي روحانيت و ارشاد و بزرگي دارد عرض كردم كار او به عهده ي من از اين تعهد من بسيار خورسند شد و مرا بوسيد و گفت بارك الله از وقتي كه تو مسلمان شدي به درد مسلمان ها مي خوري و يك انگشتر الماس بريليان و يك انگشتر زمرد گرانبها به من مرحمت فرمود.
من آمدم منزل زهر قتالي تهيه نموده ميرزا حسين علي را خواستم يك اشرفي فتح علي شاهي به او دادم و آن زهر را به او سپردم تا هر طور ممكن است داخل گل نبات حكيم گيلاني نمايد تا كارش يكسره شود به او گفتم براي آن است كه حكيم بيشتر متوجه من شده و مرا دوست بدارد او هم به وسيله اي كه مي دانست در 28 صفر 1251 به حكيم خورانيد و كار حكيم را يكسره نمود و شاه هم قايم مقام را كه در باغ لاله زار منزل داشت دعوت به نگارستانش نمود كار او را هم در سلخ صفر سنه 1251 يكسره كرد ولي من زودتر از شاه انجام خدمت خود را نمودم هياهوي غريبي بر پا شد املاك حكيم را شاه جزء خالصه قرار داد حاجي ميرزا آقاسي كه مردي زارع منش و كاملا مطيع بود صدر اعظم شد ميرزا آقاخان هم كه از دوستان بود وزير لشكر شد و كار من رو به ترقي بود شيخ محمد اين ترقي را از قدم برادرزاده خود و فرزندم علي مي دانست من مي گفتم از بركت اسلام و نماز است با زيور خوش بوديم مانند يك زن و شوهر فرنگي با هم به سر مي برديم هر وطن پرستي كه با رقيب ما (انگليس) آمد و شد داشت او را از ميان بر مي داشتم و به وسيله پول كاملا بر رقيب خود غلبه حاصل مي كردم.
مخارج ساليانه اين عمل در ابتدا بيست هزار منات طلا بود چون نتيجه خوب گرفته شده بود به پنجاه هزار منات طلا ترقي داده شد از اين وجوه براي اعيان و شاهزادگان و آخوندهاي صاحب نفوذ سوقات هاي خوب از روسيه و فرنگستان مي دادم نفوذ ما در دربار ايران زياد شد كه يك نفر آخوند را صدر اعظم كرديم براي وظايف ميرزا نصرالله اردبيلي و وزارت امور خارجه ميرزا مسعود آذربايجاني و براي حكومت بروجرد و سيلاخور بهمن ميرزا و از دوستان من به كار گماشته شدند با اين كه من راي نداشتم به آقاخان محلاتي حكومت بدهند حكومت كرمان را به او دادند باري هر يك از وزراء و امرا دولتي و حكمرانان ولايات با ما بودند.
در اين اثنا طفلم به مرض آبله مبتلا و پس از پنج روز فوت كرد و باي سختي با زور تهران بروز كرد و يك مرتبه مرا بي كس كرد شيخ محمد معلم كه از پدرم مهربان تر و زيور عيالم كه چون جان او را دوست مي داشتم و زن عمو عيال شيخ محمد در ظرف يك هفته فوت كردند و دنيا بر من سياه شد و از كارهائي كه كرده بودم پشيمان بودم.
در اين اوان «گراف سيمينويچ» وزير مختار دولت روسيه كه مرد جسور و دسيسه كار و مفتري بود برخلاف من به وزارت امور خارجه راپورت هائي داد از من جواب طلبيدند چون ديگر ميل به ماندن تهران نداشتم جواب دادم بايد جواب اين مطالب را حضورا عرض كنم مرا طلبيدند من هم به تمام دوستانم رساندم كه هر چه مي توانيد با وزير مختار مخالفت كنيد به شاه هم عرض كردم كه چون كه او در دين مسيح متعصب است براي اين كه من مسلمان شدم زيراب مرا از ده شاه هم قول داد كه با او مساعدتي نكند و از دربار روسيه بخواهد كه او را بطلبند پس از پنج سال و چند ماه كه در ايران بودم به من ثابت شد كه دين اسلام بر حق است و مي تواند بشر را سعادتمند كند و هيچ شك و شبهه اي براي من باقي نمانده بود.
باري به روسيه رفتم (پس از آن كه تفصيل كارهاي آن جا را مي نويسد مي نويسد باز جاي خود را محكم نمودم) خلاصه حسب الامر امپراطور با حقوق مكفي از روسيه به طرف عتبات حركت نمودم و به لباس آقا شيخ عيسي لنكراني وارد كربلا شدم پس از چند روز منزل گرفتم و سر درس حجةالاسلام آقاي آقا سيد كاظم رشتي حاضر شده با بعضي از طلاب گرم گرفتم و با كمال وقت مشغول درس شدم (آقاي سيد كاظم رشتي يكي از علماء و مدرسين نمره ي اول مذهب شيعه است) من سر درس ها اغلب حاضر و طرف توجه آن مدرس محترم واقع مي شدم معهذا او مرا به چشم خودي نمي نگريست مثل اين كه در قلب او آگاهي از جنس و نيت من منقش شده باشد و اطمينان كامل به من نداشت و مسائل مطروحه را كه در جواب مي فرمود با يك حال ترديدي به من نگاه مي كرد و شايد هم مي فهميد كه من به دروغ مباحثه و مطالعه مي كنم ولي من از رو نمي رفتم و با كمال پرروئي طرح بعضي مسائل ديگر مي كردم.
در نزديك منزل من يك نفر طلبه منزل داشت و نامش سيد علي محمد از اهل شيراز بود نسبتا از ساير طلبه ها كه همدرس بوديم متمولتر بود ريش تنك طلائي و خوش چشم و ابرو و دماغ كشيده داشت ميانه بالا و لاغر اندام بود و به قليان هم علاقه ي مفرط داشت با من خيلي گرم گرفته بود من تصور مي كردم برحسب اشاره ي آقاي رشتي اين آمد و شد را زياد مي كند كه از من چيزي بفهمد ولي طولي نكشيد كه فهميدم به واسطه فهم و ادراك من به من متوجه شده است من هم با كمال خصوصيت با او گرم گرفتم و به علاوه با يك دسته از طلاب كه شيخي بودند انيس و دمخور شده بودم (چون اين دسته يك اختلاف جديدي در بين شيعه ايجاد كرده بودند) و به اصطلاح متوجه ركن رابع و به قول سيد علي محمد جزء دسته كاسه از آش گرمتر شدم يعني اين دسته در حق ائمه غلو مي كنند كه ائمه را بالاتر از پيغمبران مي دانند.
سيد علي محمد بسيار مزاح بود مي گفت حضرت اميرالمؤمنين مي گويد من يكي از بندگان محمد ص هستم ولي اين دسته مي گويند آقا علي شكسته نفسي مي كند ولي من كاملا به واسطه ي مرحوم حكيم احمد گيلاني كه از همه علما و حكما فاضلتر بود پي به حقيقت اسلام برده بودم و هيچ احتياجي به توضيحات ديگران نداشتم ولي با يك حال تعصبي به سيد گفتم من حق را به طرف اين ها مي دهم.
اين ها رفقاي من هستند فردا ديدم همه آنها كه مذهب شيخي دارند با من گرم گرفتند و بيشتر با من محبت مي كردند ولي سيد علي محمد دست از دوستي من نمي كشيد و بيشتر مرا مهمان مي كرد اين سيد عارف مسلك بي اندازه تندهوش و با زكاوت و خيلي هم ابن الوقت و مرد متلون الاعتقادي بود و نيز به طلسم و ادعيه و رياضت و حضر عقيده داشت چون ديد من در علم حساب و جبر و مقابله و هندسه مهارت دارم براي رسيدن به مقصودش شروع به خواندن حساب در نزد من نمود يا اين همه هوش و با هزاران زحمت چهار عمل اصلي را نزد من خواند و بالآخره گفت من كله رياضي و حساب درستي ندارم.
شبهاي جمع در سر قليان سواي تنباكو چيزي مثل موم خورد مي كرد و جزء تنباكو مي زد سر قليان مي گذاشت و شروع به كشيدن مي كرد و به من هم تعارف نمي كرد به او گفتم چرا قليان را به من نمي دهي بكشم گفت تو هنوز قابل اسرار نشدي كه از اين قليان بكشي اصرار كردم تا به من داد كشيدم تمام دهان و امعاء مرا خشك نمود تشنگي شديدي به من دست داد و خنده ي فراوان كردم كمي شربت آب ليمو و مقدار زيادي دوغ به من داد تا نزديكي صبح مي خنديديم باري روزي از او پرسيدم اين چه بود گفت به عقيده عرفا اسرار و به قول عامه چرس و از برگ شاهدانه مي گيرند دانستم حشيش است و فقط براي پرخوري و خنده خوب است ولي سيد مي گفت مطالب رمز به من مكشوف مي شود خصوصا در هنگام مطالعه به قدري دقيق مي شوم كه حد ندارد گفتم پس چرا هنگام حساب خواندن نمي كشي مي خواستي بكشي كه زودتر فهم مطالب كني گفت حوصله حساب ندارم.
به واسطه چرس اصلا ميل درس و مطالعه از او فراري شده بود و دل به درس خواندن نمي داد روزي در سر درس آقاي سيد كاظم يك نفر طلبه تبريزي سئوال كرد آقا حضرت صاحب الامر كجا تشريف دارند آقا فرمود من چه مي دانم در همين جا تشريف داشته باشند ولي من او را نمي شناسم من مثل برق يك خيالي به سرم آمد كه سيد علي محمد اين اواخر به واسطه كشيدن قليان چرس و رياضتهاي بيهوده با نخوت و جاه طلب شده بود و روزي كه آقا اين مطلب را فرمود سيد حضور داشت پس از اين من بي نهايت سيد را احترام مي كردم و براي هميشه حريم قرار مي دادم و حضرت آقا به او مي گفتم يك شبي كه قليان چرس را زده بود و من بدون آن كه قليان كشيده باشم با يك حال خضوع و خشوع در حضور او خود را جمع كرده گفتم حضرت صاحب الامر به من تفضل و ترحمي فرمائيد ديگر بر من پوشيده نيست توئي تو.
سيد يك پوزخند زده خودش را از تنگ و تا نيانداخت ولي بيشتر متوجه رياضت بود. من مصمم شدم يك دكان جديدي در مقابل دكان شيخي باز كنم و اقلا اختلاف سوم را من در مذهب شيعه ايجاد كنم. گاهي بعضي مسائل آسان از سيد مي پرسيدم او هم جوابهائي مطابق ذوق خودش كه اغلب بي سر و ته بود از روي بخار حشيش مي داد من هم فوري تعظيمي كرده مي گفتم تو باب علمي يا صاحب الزماني پرده پوشي بس است خود را از من مپوش يك روز كه سيد از حمام آمده بود باز من سر سخن را باز كردم گفت آقا شيخ عيسي اين صحبتها را كنار بگذار صاحب الزمان از صلب امام حسن عسكري ع و بطن نرجس خاتون است صاحب يد بيضا است صاحب معجزه است مرا دست انداختي من پسر سيد رضا شيرازي و مادرم فاطمه موسوم به خانم كوچك است گفتم آقاي من مولاي من تو خود مي داني كه بشر هرگز هزار سال عمر نمي كند و اين موهبت نوعي است تو سيدي و از صلب حضرت اميري آن چه بر من محقق شده تو باب علمي و صاحب الزماني من دست از دامن تو بر نمي دارم - سيد با حال قهر از من جدا شد ولي من مجددا به منزل او رفتم و طرح بعض از مطالب از جمله تقاضاي تفسير سوره ي عمه را نمودم بدون اين كه به او احترام فوق العاده بگذارم سيد هم قبول اين خدمت كرد قليان چرس را كشيده شروع به نوشتن نمود وقتي كه سيد چرس مي كشيد به قدري تند چيز مي نوشت كه يكي از تندنويس هاي نمره ي اول سر درس آقا سيد كاظم بود ولي اغلب مطالب او را من اصلاح مي كردم و به او مي دادم كه بلكه او تحريف و معتقد شود كه باب علم است آري بهترين آلت براي اين عمل بود خواهي نخواهي من سيد را با اينكه متلول و سست عنصر بود در راه انداختم و چرس و رياضت كشيدن او هم به من كمك مي كرد.
تفسير سوره عمه را به من نمود از او گرفتم خيلي جرح و تعديل كردم آخر هم مفهوم و معني درستي نداشت ولي از او خواهش نمودم كه خط مبارك نزد من بماند و سواد آن را كه خود درست كرده بودم به او دادم ولي به واسطه استعمال دخان و چرس حوصله آن را نداشت كه آن را دوباره بخواند هميشه ترديد داشت و مي ترسيد دعوي صاحب الامري بكند به من گفت كه اسم من مهدي نيست گفتم من نام تو را مهدي مي گذارم تو به طرف تهران حركت كن اين هائي كه ادعا كرده اند از تو بهتر نبودند مردم مشرق زمين جن دارند تو نگيري ديگري مي گيرد من به شما قول مي دهم كه چنان به تو كمك كنم كه همه ايران به تو بگردند تو فقط حال ترديد و ترس را از خود دور كن و متلون مباش هر رطب و يابسي بگوئي مردم زير بار تو مي روند حتي اگر خواهر را به برادر حلال كني.
0000000
ادامه دارد