فرار کردم تا مسلمان شوم

چهارشنبه, 29 آذر 1396 09:03 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

سرگذشت دختری که برای تبری از بهائیت، از خانه گریخت

آذر 96

بهائیت در ایران برداشت از مجله روشنا :

زندگی در خانواده­ای بهائی

بی­شک زندگی همه ما داستانی دارد. داستان برخی به اندازه رمانی چند جلدی، حادثه­های نو دارد و بعضی دیگر، اوج داستانِ زندگی­شان را داستانی کوتاه بس است. شرح زندگی من از آن کتاب­هایی می­شود که هر چند صفحه­اش چالشی تازه دارد و اتفاقی دیگر. نوزادی­ام تراژدی­وار آغاز شد، چند سالی درام و سپس ماجراجویی­ام، حادثه و رمانتیک را به هم گره زد.

سال 1343 در اصفهان به دنیا آمدم، فرزند دوم خانواده­ای با مادری مسلمان و پدری بهائی بودم. همراهِ یک خواهر بزرگ­تر که جای خالی خواهری­اش در کنار تمامِ نداشتن­های زندگی­ام، تا همیشه باقی ماند. چیز زیادی از مادرم در خاطرم نیست، همین قدر می­دانم 11 ماهه بودم که از پدرم جدا شد و با مردی مسلمان ازدواج کرد وهمان سال­ها از دنیا رفت، به جایش از سختیِ زندگی با نامادریِ بهائی تا دلتان بخواهد خاطره دارم. سه خواهر دیگر هم به جمعان اضافه شد.

ناملایمات نامادری باعث رنجشم می­شد و این رنج، روزها و روزها در خلوتم خلائی معنوی را از جای خالی مادر و مهر و محبتی ناب، برایم می­تراشید. احساس کمبود می­کردم که چرا من نباید مثل آن سه خواهرِ ناتنی­ام مادرِ خودم را داشتم که شده یک بار سربه دامانش این همه غم را اشک بریزم، که چشمی نگران داشته باشم یا دستی نوازشگر، آغوشی گرم و کسی که «دخترم » را با صدای مهربانش در گوشم زمزمه کند.

مسئله مذهب بود. 16-15 ساله بودم که فهمیدم موضوع از چه قرار است و دلیل اصلی طلاق پدر و مادرم، تفاوت مذهبشان بوده. بر آن شدم تا تحقیق کنم و ببینم راه پدرم، الهی و درست است یا مادرم؟ این تسکینی برحالم بود تا لااقل دریافت حقیقت را جایگزین وهمِ رؤیاهای مادرانه­ام کرده باشم. بهائیت از اجدادمان به پدرم و ما به ارث رسیده بود. هیچ کدام طبق مطالعه و تحقیق این عقیده را انتخاب نکرده بودیم. البته پدرم نسبت به عقیده­اش تعصب بسیار داشت، ولی تعصبش نه از روی آگاهی و مطالعه، بلکه ارثی و قومی بود. ارثیه­ای که با کارهای سفت و سخت تشکیلات، به اصلی­ترین باور خانواده تبدیل شده بود. مدام برایمان کلاس می­گذاشتند و از همان کودکی شستشوی مغزی می­شدیم.

خود من در کودکی آنقدر تحت تأثیر جو خانواده و رفتارهای تشکیلات بودم که در همان هفت- هشت سالگی، در مدرسه مثل یک مبلغ با دوستانم صحبت می­کردم و اگر متوجه می­شدم کسی قصد ابراز مخالفت دارد، فورا درصدد حمله زبانی برمی­­آمدم.

خواهرم هم مثل باقی خانواده، خیلی پایبند تشکیلات بود. به یاد دارم از هر چیزی برای تخریب هر چه غیر بهائیت، بهره می­بردند. مخصوصا با اسلام خیلی مشکل داشتند، مثلا اگر بچه­ای نامرتب و کثیف بود، به او می­گفتند برو خودت را تمیز کن که مثل بچه مسلمان­ها شده­ای! تا حدی که در کودکی فکر می­کردیم مسلمانان، کثیف و نامرتبند. در واقع فقط القائات تشکیلات بود که باورما را شکل می­داد. هیچوقت کتاب­های اصلی و اولیه بهائیت را نه تنها من، بلکه هیچ کس دیگری نه دیده و نه خوانده بود. بارها از پدر یا شوهر عمه­ام در مورد کتاب آسمانی­مان پرسیدم و هر بار می­گفتند یک جلد است آن هم درحیفا، مبلغین کتاب را خوانده­اند و برای ما شرح می­دهند. هیچ دلیل محکم و قانع کننده­ای نداشتند که چرا فقط یک جلد است و چاپ هم نمی­شود؟ اگر قرار است دینی باشد و پیروانی، لازم است کتابش در دسترس باشد.

اگر چاپ کتاب مشکل بود و دردسرساز، چطور این همه کتاب و متن برای تبلیغ و صورت پنهانی چاپ و توزیع می­شود؟! این یکی از جرقه­های پوچی و بی مفهومی بهائیت برای من بود.

دیگر بزرگ شده بودم و نیاز به دانستن روز به روز بیشتر می­شد. در جستجوی حقیقت گمشده­ای بودم که نمی­دانستم کجا دنبالش بگردم. چند بار با خواهرم درمیان گذاشتم اما سریع جبهه می­گرفت و با نظراتم برخورد می­کرد، لذا سعی کردم چیزی در خانواده بروز ندهم و به نوعی خود را همسو نشان دادم تا به پدرم حرفی نزند. از مدرسه شروع کردم: تنها محیطی که از فضای تشکیلاتی خانواده، متمایز بود. سال آخر راهنمایی بودم، عزمم جزم بود که هر طور شده در مورد اسلام، بیشتر بشنوم و یاد بگیرم.

تعطیلات که رسید، من برخلاف هم­سن و سالانم عزا گرفته و مدام در تشویش بودم. مدرسه، یعنی تنها راه فرار از جوّ تشکیلات، چند ماه تعطیل بود و این یعنی فشار چند برابر خانواده برای شرکت در کلاس­های درس اخلاق بهائی و اخلاق نوجوانان. کلاس­ها با رفتارهایی متظاهرانه و لبخندهایی از سراجبار می­گذشت. در خانه به اندازه کافی با چهره واقعی یک بهائی تمام عیار روبه رو بودم واین همه دورویی از حوصله من خارج بود.

تابستان به هر سختی گذشت و پاییز سال 1358 دبیرستانی شدم. ابتدایی که بودم، پدرم شرکت در نماز جماعت را برایم منع کرده بود اما من علاقه داشتم و از راهنمایی در جمعشان حاضر می­شدم، حتی با اینکه مدرسه ساعت دو و نیم شروع می­شد من به خاطر حضور  در نماز جماعت از ساعت یک به مدرسه می­رفتم. البته بلد نبودم درست نماز بخوانم و هیچ اجباری هم در شرکت کردن ما نبود، اما من بدون استثنا می­رفتم. یکی از معاونان دبیرستان که خیلی هوایم را داشت، متوجه شد نماز را صحیح بلد نیستم، پس یک روز نماز خواندن را تمام و کمال به من آموزش داد. یادم می­آید هر رکوع و سجودی که می­رفتم، پشتش صلوات هم می­فرستادم، کلا نماز خواندن را دوست داشتم، حس معنوی آن را هیچ وقت در فعالیت­های بهائی ندیده بودم.

در مدرسه موضوع تحقیقات و مشغولیات ذهنی­ام را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم و به نوعی از او راهنمایی و کمک خواستم. دوستی­های دبیرستان یک چیز است. با خرسندی همراهی­ام کرد. به هر طریقی، خواه با راهنمایی­هایی که از دانسته­های دست و پا شکسته خودش بود، خواه کتاب، جزوه و سخنرانی، کتاب­ها را در مدرسه می­خواندم، همزمان در کلاس­های بهائیت هم شرکت می­کردم، مدام سعی داشتم گفته­های دو طرف را با هم مقایسه کنم، هرچند مطالعه و مقایسه در آن سن و به تنهایی، چندان ساده نبود. با خواندن کتاب­ها سؤالات زیادی برایم ایجاد می­شد، اما در تشکیلات نه کتابی بود که با استناد به آن مشکلم حل شود و نه کسی جواب درست و قانع کننده­ای داشت.

سؤالات تخصصی­ام باعث شک تشکیلات شد، مخصوصا شوهر عمه­ای داشتم که از مقامات رده بالای بهائیت محسوب می­شد و بالطبع برای یافتن بسیاری از پاسخ ها به او مراجعه می­کردم، هر چند جواب درست و حسابی نداشت اما بو برد که به فعالیت­هایی خلاف نظر تشکیلات اقدام کرده­ام. این بود که خانواده را وادار کرد حواسشان جمعِ ارتباطات و فعالیت­های من باشد، البته بیشتر مطالعاتم در مدرسه بود اما گاها پیش می­آمد چیزی به خانه بیاورم که این فشار و نظارت سرسختانه، کار را برایم مشکل کرده بود.

اواخر سال 1359 بود که خواهر کوچکم با برادرزاده یکی از همسایه ها هم­بازی شد. رفت و آمد این دو کودک، مرا از وجود یک خانواده مسلمان و مذهبی در نزدیکی­مان آگاه کرد. خانواده­ای که بعدها سرنوشتم به شکل عجیبی با آن­ها گره خورد. با دختر خانواده که هم سن و سالم بود دوست شدم و ارتباط خوبی برقرار کردیم.

کمی بعد، همان طور که ما از رفت و آمد کودکان، مسلمان و مذهبی بودن خانواده­اش را دریافتیم، آن­ها هم فهمیدند ما بهائی هستیم و از ادامه ارتباط بچه­ها جلوگیری شد. با این حال من رابطه خودم را حفظ کردم و سعی داشتم از جوّ اسلامی و آشنایی­شان با چیزی که من به دنبال شناختش بودم، استفاده کرده و هر چه بیشتر بدانم و یاد بگیرم، به نوعی معلم و راهنمایم بودند.

این آشنایی و رفت وآمد باعث شد با پسر خانواده آشنا شوم و از آنجا که اطلاعات خوبی داشت و اهل مطالعه بود، برای آشنایی هر چه بیشتر من با اسلام، همراه خواهرش شد. جزوه­هایی دست نویس از آقای «هجرتی»، رئیس وقت دادگاه انقلاب اصفهان در رابطه با خاتمیت ، غیبت، کتاب­هایی در رابطه با امام زمان عجل الله حتی کتاب­هایی در مورد شناخت بهائیت، حجاب و ... از «شهید مطهری» ، «حسن کیائی» و ... در اختیارم می­گذاشت. آقای هجرتی به مدد راهنمایی همسایه­های خیرخواهمان، چند جلسه حضوری مرا در تحقیقاتم یاری کردند.

دیگر وقت بیشتری را به کشف واقعیتی می­گذراندم که روزبه روز مرا از آنچه پیش­تر بودم جدا می­ساخت.

به نظرم بهائیت اصلا دین نبود، بیشتر نوعی سیاست می­آمد. سیاستی که صهیونیسم به راه انداخت و با توجه به گرایش­های مذهبی در مردم و سوءاستفاده از بی­سوادی و تبلیغات، آن­ها را از دین درست، منحرف کرد. نسل­های بعد هم آن را بدون تحقیق، از پدران خود به ارث بردند.

بالاخره خانواده متوجه شدند به طور جدی در حال تحقیقات اسلامی هستم. تصمیم براین شد که مرا نزد همان عمه­ام بفرستند که شوهرش به شدت تشکیلاتی بود. از محله و دوستانم جدا افتادم وکسی جز خانواده از من خبری نداشت. تشکیلات به دنبال چاره­ای بود تا مرا از تحقیق باز دارد. نهایتا تصمیم گرفتند مرا به عقد جوانی بهائی دربیاورند که در تشکیلات استان دیگری بود بلکه سرم گرم زندگی شود و همچنان مهره­ای تشکیلاتی باقی بمانم.

خیلی زود جوانی خوزستانی که در شرکت نفت کار می­کرد، برای منظور خود در نظر گرفتند. کسی که نه می­شناختمش و نه تا به حال چیزی در موردش شنیده بودم! به اجبار مرا به عقد او درآوردند، عقدی به سبک بهائی. اصلا نمی­توانستم زیر بار بروم. قرار شد یک هفته بعد برای همیشه به آبادان بروم. وقت نداشتم، فقط مطمئن بودم در صورت رفتن به آبادان، دستم از همه جا کوتاه می­شود. پس برآن شدم تا تنها راهی را که به ذهنم می­رسید، عملی کنم.

 

فرار؛ آخرین راهِ چاره

بعد از ظهر روز 22 مرداد ماه 1360، وقتی همه خواب بودند نامه­ای نوشتم و درآن توضیح دادم که به خاطر عقیده­ام باید از اینجا بروم. سپس نامحسوس و بی خبر از منزل خارج شدم. یک راست به منزل دوست دوران دبیرستانم رفتم، خانواده­اش در جریان تحقیقاتم بودند و با علاقه کمکم می­کردند. خانواده وتشکیلات خیلی دنبلالم گشتند، چندین مرتبه از همین دوستم سراغم را گرفتند ولی آنها حاشا کردند.

از طریق دوستم با همسایه­هایی که دیگر جزء نزدیک­ترین دوستانم بودند، ارتباط برقرار کردم و تمام آنچه را که در این مدت بر من گذشته بود برایشان شرح دادم. پسرشان تهران بود. من را در منزل خود نگه داشتند و سعی کردند به طور جدی در راه رسیدن به آنچه می­خواهم کمکم کنند. تحقیقات را از سرگرفتم اما خانواده هیچ خبری از من نداشت. پنهانی در خیابان رفت و آمد می­کردم. با کمک همسایه قدیم (که دیگر مثل خانواده­ام شده بودند) از حضور بزرگان زیادی پیرامون مسائل مذهبی کسب فیض کردم. هر چه بیشتر با اسلام آشنا می­شدم و مقایسه می­کردم، متوجه می­شدم تا به حال اعتقادم روی آب و به هیچ وصل بوده!

به شناخت خوبی در مورد اسلام رسیده بودم که در یکی از این روزها، شخصی از بستگان پدرم، مرا در خیابان دید و به او خبر داد. آن روز بعد از مدت ها با پدر و مادرم رودر رو شدم و همه آنچه را به آن اعتقاد یافته بودم با او در میان گذاشتم.

صراحتا گفتم عقیده­ام تغییر کرده و راضی به برگشت نیستم. پدرم در بهت و حیرت بدی فرو رفت، اما از آنجایی که خواسته تشکیلات بر همه چیز ارجح است، از ترس سرایت عقیده من به دیگران، مرا به خانه راه نداد و ترجیح داد  اگر قرار است بهائی نباشم، دیگر اصلا نباشم.

آن دوست دوران مدرسه­ام از اصفهان رفته بود و چاره­ای نداشتم جز رفتن به منزل همسایه قدیمی که حالا دیگر پسرشان هم برگشته بود. آنجا بود که پسر خانواده به نوعی از من که تنها قدیمی به اندازه ادای شهادتین تا اسلام فاصله داشتم، خواستگاری کرد. خدمت حاج آقا طاهری رفتیم و آنجا عملا ادای شهادتین کردم و اسلام را به عنوان دین و حقیقتی که با شناخت به آن رسیده بودم، با جان و دل پذیرفتم.

بعد از آن تاریخ، همسرم مجددا از من خواستگاری کرد. خودم هم قلبا به این وصلت راضی بودم. البته برای عقد، اذن پدر راضی بود، برای این منظور به دادگاه رفتیم. تحقیقاتی برای بررسی انگیزه من از مسلمان شدن و لزوم یا عدم لزوم اجازه پدر انجام شد، مصاحبه­های متعددی که یکی دوماه به طول انجامید و نهایتا دادگاه به تأیید مجوز عقد رأی داد. دو سه روز بعد از عقد، با همسرم به مشهد رفتیم واین شروع سفرهای زیارتی ما بود. از آن روز به بعد تا امروز، هر هفته سه شنبه ها با تنهایی یا جمعه­ها با همسرم به قم می­رویم. هر سال هم یک سفر مشهد را در برنامه خود قرار داده­ایم.

 

زندگی مشترک؛ فراز و نشیب­ها

بعد از این ماجرا از طرف تشکیلات برایم نامه فرستادند که اگر برگردی ما از اشتباهت می­گذریم، اما وقتی دیدند خبری از برگشت نیست، طرد شدم. هر چند من با علم با تمام این قطع رابطه­ها، مسلمان شده بودم و فکر می­کردم آنقدرها هم سخت نیست. مخصوصا با عشقی که درکنار باور حقم، مرا شجاع­تر و نیرومندتر هم ساخته بود اما زندگی به آن آسانی که فکر می­کردم نبود. بالاخره به مدد مهر و یقین، بر مشکلات فائق آمدم اما سختی­ها فراموش نشدنی و غیر قابل انکارند.

هیچ جهیزیه­ای نداشتم. شوهرم سرباز بود و دو روز بعد از عروسی به کردستان رفت. همان ماه­ها باردار شدم و نگران همسرم در قلب فعالیت­های کومله. با آن وضعیت مشقت­بار، نه خانواده­ای داشتم و نه همسرم را در کنارم. پدرم هم به توصیه تشکیلات از ما دوری می­کرد، تا به قول خودش، این بیماری به بچه­های دیگرش سرایت نکند. خانواده­ام نقل مکان کرده بودند و من تا چندین سال حتی نمی­دانستم کجا هستند. بالاخره به لطف مقام معظم رهبری(مد ظله العالی) و پیگیری­هایمان، همسرم به اصفهان منتقل شد، خانه­ای اجاره کردیم و بی هیچ اسباب و اثاثیه­ای زندگی مشترکمان در این منزل آغاز شد. خانه­ای که بعد از آن همه حادثه و بالا و پائین، به اخبار دنیا و روزنامه­های جنگ، مفروش شده بود. پسرم چهاردست و پا روی روزنامه ها راه می­رفت و قد می­کشید.

شوهرم سه شیفت کار می­کرد تا دو بعد از ظهر، کار اداری و تا هفت شب در یک جا و نهایتا آخرین شیفتش یک بعد از نیمه شب تمام می­شد. من هم در یک مؤسسه خصوصی تدریس می­کردم. یکی از خاطرات سخت آن موقع، روزی است که طبق معمول، در را پشت سر دختر و پسر کوچکم قفل کرده و سر کار رفته بودم. مجبور بود هر روز همین کار را بکنم و فقط دو شیشه شیر برایشان می­گذاشتم و به آموزشگاه می­رفتم. همیشه وقتی برمی­گشتم صدای بچه های از راه پله ها شنیده می­شد، اما آن روز هیچ خبری نبود. سکوت بیرحمی قلبم را سخت می­فشرد، زانوهایم یاری نمی­کرد پله ها را بالا روم. از همان بیرون، بلند نامشان را صدا زدم، اما هیچ عکس­العملی شنیده نمی­شد، به هر مشقتی پشت در رسیدم و کلید را چرخاندم، دخترم را دیدم گوشه دیوار، با پاهای دراز و سری خم شده روی شانه، به خواب رفته بود، پسرم هم با سرو صورت خونیم، سر روی پای خواهرش گذاشته! با اینکه دخترم خواب بود! دستش روی سر برادر بود و زخم را فشار می­داد، اما به خواب رفته و خون بین انگشت هایش لخته شده بود. با دیدن آن صحنه ضعف کردم و از حال رفتم، کمی که حالم جا آمد، دخترم را بیدار کردم و ماجرا را با گریه تعریف کرد. گویا سر پسرم به قرنیز خورده و شکسته بود. دختر کوچکم هم تنها کاری که به ذهنش رسیده فشار دادن جای خونریزی بود که الحمدالله مثمر ثمر واقع شده بود. بعد از این ماجرا به شوهرم گفتم من دیگر کار نمی­کنم، چون کسی حاضر نبود بچه­هایم را نگه دارد.

تنها مشکلم، همین بی­کسی و نبود خانواده بود. همسرم تمام قد حمایتم می­کرد، اما هیچ وقت جای راهنمایی مادر و همراهی خواهر را در خانه­داری ، بچه­داری، روزهای تلخ، سخت و ... پر نمی­کند. فرزندانم که به دنیا آمدند فقط خودم بودم و خودم، مادرم که سال­ها پیش فوت کرده بود، پدرم که تحت سلطه تشکیلات و نامادری­ام حق ابراز وجود نداشت، خواهرم هم مرا ننگ خانواده می­دانست.

واقعا دست تنها بودم، همسرم مهربان و خانواده دوست بود اما خیلی وقت­ها حضور نداشت. خانواده­اش هم با تمام بزرگواریشان، گاهی حسرت داشتن عروسی خانواده­دار و بی­دغدغه، در پس رفتارشان ملموس بود و نمی­شد انتظار خاصی از آن­ها داست. کسی حاضر نبود کمک چندانی کند.

در این بی­کسی و تنهایی، اسلام و معنویت صادقش همواره کمک حالم بود. هنوز هم وقتی بچه­ها مریض می­شوند برایشان از مفاتیح دعا می­خوانم. پسرم در 16 سالگی به یک بیماری لاعجلاج مبتلا شد. دکترها جوابش کردند، آن زمان اصفهان بودیم. حالم خیلی بد بود. سوار ماشین شدم، آمدم تهران و یکراست به حرم امام زاده صالح علیه­السلام رفتم. در واقع خواب دیده بودم که آنجا بروم. پس آمدم و آنقدر ماندم تا جواب گرفتم. شب که برگشتم اصفهان، بچه را ترخیص کرده بودند. دیدم تبی که دو ماه قطع نمی­شد، همان شب از بین رفته. کلا خیلی به دعا و توسل عقیده دارم وبه معنای واقعی، اراده خدا را بالاتر از هر چیز و حتی علم پزشکان می­دانستم و می­دانم.

پسرم هم تجربه بزرگی در این مورد بود. در میان ائمه، بیش از بقیه به امام حسین علیه السلام متوسل می شوم. قبل از اینکه به اسلام مشرف شوم، رساله را موبه مو حفظ بودم، پاسخ هر سؤالی از احکام را می­دانستم و حتی ب اینکه همسرم انسان مؤمن و معتقدی است، باز هم بعضی سؤال ها را از من می­پرسد.

به خاطر تنهایی و نگهداری از بچه ها با اینکه دانشگاه قبول شدم اما نرفتم. بعد از هشت سال به تهران منتقل شدیم و آن موقع با توجه به بزرگ­تر شدن بچه­ها، مجددا کنکور داده و به دانشگاه رفتم. من و همسرم سخت کار می­کردیم. از صفر شروع کرده بودیم، اما وقتی به عقیده و راهت باور داشته باشی، بسیاری از مشکلات به چشم نمی­آید. البته زندگی لحظه­های شیرینی هم داشت. همسرم مهربان و معتبر بود، یک روز از من خواست در منزل بمانم، ظهر با یک وانت از مایحتاج زندگی از قبیل گاز سه شعله کوچک، ظروف پلاستیکی و ... به منزل بازگشت و این در عین سادگی، برای من بسیار ارزشمند و ستودنی بود.

چهار فرزندم، کم کم بزرگ شدند و خانواده مادری، علامت سؤالی شد در ذهنشان. به دو دلیل دوست نداشتم ارتباطی با آن­ها داشته باشند، یکی اینکه آزادی ظاهری بهائیت خیلی به چشم می­آید. نمی­خواستم بچه ها در این سن حساس، به بهانه آزادی­های واهی که بیشتر بی­بندوباری است، به خطا افتاده و نادانسته ترغیب شوند ودیگر اینکه جنس تبلیغات و وسوسه آنان را می­شناختم. تبلیغاتشان واقعا قوی است. ابتدا روی نقاط ضعف دست می­گذارند و مثلا بررسی می­کنند مخاطب چه علایقی دارد تا با همان شروع کنند. اگر دختری مسئله حجاب را فهم نکرده باشد، از همان شروع می­کنند و شبهاتش را پررنگ می­سازند. می­گویند اینجا همه با هم راحتند و نیازی به رعایت حجاب نیست. با روانشناسی فوق­العاده قوی و حرکت طبق علایق شخص، فرد را مجاب می­کند.

به همین دلیل فقط به بچه­هایم گفتم پدر بزرگتان راضی به ازدواجم نبود و مرا از جمع خانواده طرد کرد، اگر هم بپرسند حالا هم مایل به برقراری ارتباط نیستی؟ فقط جواب می­دهم که نه، وقتی آن­ها پدر شما را دوست نداشته باشند، من هم ارتباط با آنان را دوست ندارم، البته نبود مادرم هم باعث شده من آنجایی جایی نداشته باشم.

دیداری دوباره با پدر

اخیرا یکی از آشنایان قدیم در اصفهان که به مسلمان شدن من کمک کرده بود، پرسید دلت نمی­خواهد خانواده­ات را ببینی؟ دروغ چرا، محبت امری قلبی است و من هم خیلی دلم برای پدرم تنگ شده بود. او هم گفت چه اشکالی دارد، نیکی به پدر و مادر از توصیه­های اسلام است. بالاخره با همسرم و بدون اطلاع بچه­ها به اصفهان رفتیم. گویا نامادری­ام از دنیا رفته و پدرم برای بار سوم با زنی به مراتب تشکیلاتی­تر از گذشته ازدواج کرده بود. طوری که اگر خود پدرم هم امروز بخواهد از عقیده­اش برگردد، این خانم با توجه به تسلطی که بر پدر پیرم دارد، نمی­گذارد.

پدرم با دیدنم، بی­وقفه گریه می­کرد و می­گفت من اشتباه کردم. هر چند آمد و شد همسرش مانع از توضیحات بیشتر بود. شوهرم معتقد است پدرم انسان خوبی است و زمینه پذیرش حق را دارد، حیف است عقیده راستین را نشناخته از دنیا برود پس اکنون رسالت تو براین است که به نحوی به او بفهمانی برخلاف خودش که در کلاس­های تشکیلات، جلیسات ضیافت و بدون هیچ تحقیق و مطالعه­ای بهائی شده و مانده، با تحقیق حق را یافته­ای، بلکه او هم آخر عمری خودش را نجات دهد. اگر از همین پدرم که در بهائیت، معتقد به نظر می­رسد، سؤالی بپرسیم، هیچ پاسخی نداشته و فرد را به مبلغان حواله می­دهد، حال آنکه پیروی از یک عقیده، نیازمند علم و آگاهی نسبت به ابعاد مختلف آن است. خود من هم به عنوان یک مسلمان همیشه به دنبال آگای و معرفت در دینم بوده­ام.

راه حل خوبی نیست که فقط به شکل صریح، کسی را متوجه اشتباهش کرد. به نظرم نیاز است خودشان خیلی چیزها را ببینند، تجربه و مقایسه کنند واین امر، اثبات حسن نیت طرفِ مقابل را می­طلبد. بهائی­ها اول باید بدانند اگر کسی نقدشان می­کند یا سعی دارد زوایایی از مشکلات بهائیت را نشان دهد، برخاسته از دلسوزی و خیرخواهی است. هر چند با تبلیغات منفی بهائیت نسبت به سایرین، این اعتماد سازی تا حدی دشوار است.

به نظر من هر چیزی را باید آگاهانه انتخاب کرد، حتی یک مسلمان­زاده هم باید به دنبال شناخت واقعی دینش باشد. مطمئنا کسی که با آگاهی چیزی را پذیرفت، هیچ گاه عقیده­اش متزلزل نمی­شود، ولی اگر صرفا ارثی یا بنا به عشق و علاقه به کسی یا چیزی باشد، حتما پایه­هایش سست است. هر عقیده­ای باید از روی مطالعه انتخاب شود، ما حتی برای خرید یک لوازم خانگی ساده هم به مغازه­های مختلف سر زده و تحقیق می­کنیم، پس چطور عقیده­ای که سرنوشت و آخرتمان را می­سازد، ناآگاهانه و موروثی می­پذیریم؟!

 

 

*به دلیل شرایط خاص خانوادگی و عدم آگاهی فرزندان این خانم متبری گرامی از پیشینه ایشان و درخواستشان مبنی بر پنهان ماندن هویت، از ذکر اسامی ، شغل و بسیاری از موارد خصوصی خودداری می­گردد.

خواندن 932 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی