این موضوع برای تمام نحل و فرقههایی که بر مبنای تشکیلات منسجم و مشخص پیش میروند صادق است، چرا که فرد در یک محیط فرقهای، تنها حضور فیزیکی پیدا نمیکند، بلکه آنجا زیست میکند. این مسئله برای افرادی که از ابتدای تولد، در فرقهای مثل بهائیت متولد شدهاند و کل اعضای خانواده و دوستانشان بهائی بودهاند، به مراتب شدیدتر است. محیط فرقه، هویت فرد را شکل داده و با تمام توان از آن حراست مینماید. در واقع یکی از بخشهای اصلی نفوذ، ایجاد هویت اجتماعیِ مد نظر تشکیلات است.
حال تصور کنید فرد در چنین محیطی، به هر طریق بارقههایی از حقیقت غیر فرقهای را دریافته و بخواهد از این شبکه پیچیده خارج شود. مسلما آسیبهای زیادی به دنبال دارد که فقط در طرد شدن و رفتارهایی که از طرف فرقه اعمال میشود، خلاصه نخواهد شد. رفتار و واکنش نامناسبی که اجتماع بیرون در قبال چنین فردی نشان میدهد، خود میتواند به معضلی جداگانه تبدیل شده و فرد را در مضیقه قرار دهد. این موضوع در مورد تشکیلاتی مثل بهائیت بسیار مشهود است چون فرد با رشد و نمو در چنان محیطی، اصلا یاد نگرفته چطور به طور مستقل تصمیم بگیرد، عمل نماید و به طور کلی زندگی کند!
این عدم آموزش را در کنار مغفول ماندنشان در بین جامعه و فقدان سازمانی مشخص برای رسیدگی به معضلات فکری و حداقل سعی در آگاه کردن افراد متبری از تواناییهای بالقوهشان برای تعامل سازنده و زندگی راحت در اجتماع، قرار دهید تا متوجه شوید چه اندازه این خطر وجود دارد که فردی تنها به خاطر عدم مهارت، دوباره به دام تشکیلات گرفتار آید؛ تشکیلاتی که در تمام مدتی که فرد از آن جدا شده، به شیوههای مختلف و تبلیغات گسترده، سعی در جذب دوباره فرد مینماید.
بهائیت به عنوان یک فرقه با نقشههای از پیش تعیین شده، به شکلی کاملا روانشناسانه نسبت به پایبندی به تشکیلات تعهد گرفته و با مشغول کردن افراد به برنامههای ریز و درشت، سیطره بر جان و مال اعضا، تعیین تکلیف در مسائل شخصی از قبیل ازدواج، درس، شغل، محل زندگی و .... آزادی فردی را به طور کامل نقض کرده و فرد را طفیلی خود باقی نگه میدارد.
بارها اتفاق افتاده که وقتی افراد از بیرون به اعتقادات یا رفتارهای ضد و نقیض و پوچ فرقهای مثل بهائیت نگاه میکنند، برایشان این سؤال ایجاد میشود که چطور برخی افراد همچنان در این فرقه باقی مانده واین طور متعصبانه از این همه تناقض و اشتباه، دفاع میکنند؟! مسئله اینجاست که به این سادگی ها هم نیست. در حقیقت، فرقه در تارو پود زندگی شخص تنیده میشود و شکافتن بخش بزرگی از زندگی و از نو بافتنش، هزینه و زمان زیادی از شخص میگیرد. عوامل متعددی از زندگی و از نو بافتنش،هزینه و زمان زیادی از شخص میگیرد. عوامل متعددی در اسارت شخص، به خصوص از نظر روحی ذلیلند. شاید در خیلی از این موارد مثلا در رفتار امروز بهائیت، تهدید جانی از نظر کشته شدن وامثال آن در میان نباشد، اما فشار روانی و ذهنی بر فرد، به مراتب سختتر و ناگسستنی تر به نظر میآید. تصور کنید از کودکی، اعتقادی را مدام در گوشتان بخوانند، بدون اینکه اجازه و یا حتی این فرصت را در اختیارتان بگذارند که غیر از باورهای مشخص دیکته شده، با چیزی مواجه شوید، بنابراین حتی وقتی به هر طریقی ب اشکالات فرقه رو به رو شوید، پذیرش آن برایتان مشکل و حتی وحشت آفرین است. چه برسد که تمام اطرافیان و کسانی که به آنها قلبا تعلق خاطر دارید همان اعتقاد نادرست را با جان و دل خدمت میکنند، اینجاست که فشار اجتماعی در کنار سردرگمی و ناتوانی، احساس تلخی از جداافتادگی وحتی عذاب وجدان را در شخص ایجاد میکند که بدون کمک از افراد آگاه و پشتیبانی از افکار درست و سازنده متبری، چه بسا منجر شود متبری به محیط پیشین بازگشته و مشمول حمایت ظاهر سازانه و سودجویانه فرقه واقع گردد.
در کتاب «فرقهها درمیان ما» پنج مورد کلی تحت این موضوع که «چرا جدا شدن از فرقه سخت است؟» ذکر شده که شامل موارد زیر است:
1.«فریب دادن: این کار در طول مرحله جذب و عضویت ادامه دارد.
2.تضعیف جسمی: به دلیل ساعتها کار متوالی و میزان بالای تعهد کاری، فشار روانی، محدودیت های داخلی و عدم تطابق جسم با همه این ها به وجود میآید.
3.ایجاد وابستگی؛ به راههای مختلف که در نتیجه آن ارتباط با دنیای خارج قطع میگردد.
4.وحشت آفرینی: به دلیل اعتقادات القا شده به فرد از جانب فرقه، مبنی بر اینکه فردی که فرقه را ترک کند، زندگی واقعی را در خارج نخواهد یافت.
5. حساسیت زدایی: به طوری که آنچه زمانی فرد را ناراحت میکرد، دیگر برایش مهم نیست.( برای مثال، فهمیدن این مطلب که مبالغ جمع آوری شده در فعالیتهای جمع آوری پول، به جای اهداف اعلام شده، صرف زندگی رهبران میگردد یا کسانی که کشته میشوند، در او هیچ حساسیتی برنمیانگیزد.»[1]
تمام این مطالب، ضمن کلیتی که در برمیگیرد، مقدمهای بود براحوالات و معرفی یکی از متبریان نام آشنا، به نام آقای «عطاءا.... قادری» . وی یکی از بهائیزادگان غرب کشور است که در روستایی با جمعیت قابل توجهی بهائی متولد شد و خود و خانوادهاش در راستای اهداف بهائیت مخصوصا در غرب کشور، کوشش بسیار داشتند اما تحت عنایت و الطاف الهی توفیق یافت مسیر حق را یافته و در آغوش اسلام قرار گیرد. مؤسسه روشنگر طی روزها مصاحبه با آقای قادری، درصدد تألیف کتابی از زندگی پرفراز و نشیب این متبری بهائیت است.
وی علیرغم سختیهای فراوان، سالها در شهرهای مختلف از جمله تهران، اراک، خمین، ارومیه و ... به بهائیت خدمت نمود و مبدع یکی از طرحهای موفقِ درون تشکیلاتی این فرقه بود که همچنان مورد اجرا و استقبال است. علاوه بر خانواده پدری آقای قادری، تشکیلات، همسری برای او برگزید که از لحاظ خانوادگی به مراتب تشکیلاتیتر و متعصبتر بودند. بنابراین، زندگی مشترک این دو نیز در جهت خواسته های تشکیلات پیش رفت. آنچه بر قادری و خوانوادهاش گذشت، ماجرایی طولانی و شنیدنی است که در این مجال نمیگنجد. داستان مسلمان شدن و اتفاقات بعد از آن هم خالی از لطف نیست و ان شاءا.... در آیندهای نه چندان دور به رشته تحریر درخواهد آمد. اما نکتهای که قصد داریم در این مطلب بیان کنیم، چالش احتمالی است که متبری بعد از خروج از فرقه در جامه باآن روبه رو میشود. بخشی از این امر را در مقدمه بیان نمودیم. بخش دیگر را به شکل مصداقی و ملموس تر از زبان آقای قادری بشنوید. ایشان در قسمتی از صحبتهایش بیان داشت:
«فردی که از بهائیت جدا میشود با مشکلاتی روبه راه است. اول احساس بیکسی، دوم عدم تجربه زندگی مستقل و بدون سیطره تشکیلات است. از نظر اقتصادی هم گاهی ممکن است فرد سرکارگر بهائی داشته باشد یا هر چیزی که به نوعی به بهائیت مرتبط باشد، بنابراین شغلش را از دست میدهد. موضوع دیگر، ازدواج است. متأسفانه مسلمانان در بعضی موقعیتها، برخورد با خانوادههای متبری و فرزندانشان را مایه شرمندگی میدانند و از وصلت با این خانوادهها پرهیز میکنند.
به طور کلی، هیچ معیار و الگویی وجود ندارد که انسان بتواند به بقیه بقبولاند که واقعا دیگر بهائی نیست. گاهی برخی مرا «عطابهائی» صدا میزنند و این برایم بسیار آزاردهنده و به نظرم، گناه است. ما 19 مرداد 1372، مسلمان شدیم. بعد از آن، چهارسال بیکار بودم و نمیتوانستم جایی استخدام یا مشغول شوم.
ممکن است هر بشری اشتباه کند، بهائیهایی که مسلمان شدهاند هم اشتباه میکنند، اما نباید این را به حساب گذشتهشان گذاشت که چون بهائی بوده چنین و چنان میکنند. طبعا سال ها طول میکشد این جراحت قلبی بهبود پیدا کند. افراد وقتی از جامعه بهائیت جدا میشوند، نوعی احساس بیکسی میکنند. اگر همه این افراد تحت تعلیمات شیعی قرار بگیرند، محیط مناسبی برای شناخت ایجاد میشود. واین حس مشترک همدردی در بینشان، آسودگی خاطر خاصی را فراهم میآورد و میتوانند به هم کمک کنند.»[2]
آقای قادری از جمله افرادی است که با آگاهی کامل و پس از سالها تحقیق و بررسی در حالی که در اوج تشخص در بهائیت قرار داشت، با تلألوی اسلام در قلبش، مسلمان شد. هر چند سالها پیش از مسلمان شدن، به خاطر فعالیتهای تشکیلاتی در بهائیت، از آموزش و پرورش اخراج شده بود اما بعد از آن، با به دست آوردن شغلی با درآمد بیشتر اما در سیطره تشکیلات، درآمدی مناسب و زندگی راحت و آسودهای داشت. با این حال، پس از تبری، شغلش را از دست میدهد و با وجود رفع مانعِ فعالیت در بهائیت، تا سالها شرایط استخدام پیدا نمیکند. این خود معضلی بزرگ است، اما مشکل اصلی آقای قادری در مسائل مالی خلاصه نمیشد، چیزی که در خلال صحبتهایش اشاره زیادی به آن داشت، مشکل در مهارت زندگی غیر تشکیلاتی و نبود سازمانی برای آموزش زندگی اسلامی یا حداقل راهنماییهای جزئی در فراگرفتن اصول زندگی به عنوان یک مسلمان بود. هر چند وی با مطالعه بسیار، بالاخره توانست توانایی لازم را تا حدودی پس از سالها به دست آورد.
گذشته ناصواب متبریان، دیرباوری توده مردم نسبت به آنان و سابقه نامناسب بهائیت، از جمله مسائلی است که نظارت بیشتر مسئولان را میطلبد، تا خدایی ناکرده کم ظرفیتی افراد و تأمین صرفا مادی و ظاهری زندگی، در کنار حجم عظیم تبلیغات و تطمیع بهائیت، موجبات وسوسه افراد ضعیفتر را فراهم نکند.
برای زدودن آثار منفی، علاوه بر نیاز به مراکزی برای آموزش متبریان و یا حتی پشتیبانی روحی از این افراد که به نوعی آسیبدیده زندگی تشکیلاتیاند، آگاهی بخشی مردم از طریق رسانههای عمومی یا مراکز اجتماعی، بیتردید میتواند سودمند واقع شود.