گفتگو با مبلّغ بهائی - 1

دوشنبه, 03 ارديبهشت 1397 09:22 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم
گفتگو با مبلّغ بهائی - 1 مسیح الله رحمانی

نوشته شده توسط میرزا منیر قزوینی

بهائیت در ایران برداشت از وبلاگ بهائیت شناسی :

00000

مسیح الله رحمانی یکی از بهائیانی است که عمری را در این فرقه ضالّه گذرانده است اما وقتی تناقضاتی را در این آئین من درآوردی و همپنین در رفتار رهبران بهائی مشاده نمود و اشکالات متعددی که در این آئین ساختگی با آن برخورد نمود و جوابی برای آنها پیدا نکرد، با اعلام تبرّی از بهائیت به آغوش اسلام بازگشت و کتابی را در این زمینه به رشته تحریر در آورد. متن زیر گفتگوی وی با یکی از مبلّغین طراز اول فرقه بهائیت است که در چند قسمت از نظر شما خوانندگان عزیز می گذرد.

ما طبق معمول دهمان، هر روز هنگام غروب آفتاب از خانه ها خارج و در سر کوچه ها با یکدیگر به صحبت مشغول می شدیم، به همین قرار یک روز هنگامی که خورشید اشعه کمرنگ طلائی خود را داشت از دشت و صحرا جمع می کرد و لاشه خسته خود را به زحمت می خواست در پشت کوه های واقع در غرب آبادی مان پنهان نماید، از صحرای دور مسافری دیدیم که با شتاب به سمت ده در حرکت است.
ده ما نسبتاً در بلندی قرار گرفته و مشرف بر مرکز بخش بشرویه است؛ هرگاه مسافری از بشرویه به سوی آبادی ما در حرکت باشد، به خوبی می توان دید. من آمدن مسافر چابک تاز را به دیگران اعلام کردم. همه افراد به دقت نگاه کردند و سخن مرا یک صدا تصدیق نمودند. ما آن شب دیر به خانه ها برگشتیم تا مسافر برسد و ببینیم چه کاره است، چون احتمال زیادی بود که برای ما مبلّغ برسد و ما را از بیانات شیرین و شیوای خود بهره مند نماید. اتّفاقاً حدس ما درست از کار درآمد؛ مسافر تازه وارد، مبلّغ زبردستی بود به نام میرزا منیر نبیل زاده که محفل مشهد وی را برای تبلیغ به ده ما فرستاده بود.
ما همانطور که دسته جمعی ایستاده بودیم، ناگاه کسی از پائین ده فریاد برداشت آقا مسیح الله مبلغ.... این فریاد که از صدای اذان در ماه مبارک هنگام افطار فرح انگیزتر بود، ناگاه همه را بی اختیار به طرف مسیری که مبلّغ می آمد شتابان راه انداخت. سر از پا نمی شناختیم. هرکسی سعی می کرد زودتر جمال دلارای مبلّغ را ببیند. و یا زودتر با مبلغ احوال پرسی نماید و بعدها افتخار کند که من اول کسی بودم که دست به دست مبلغ دادم. ولی در عین حال همه به حال احترام پشت سر من می آمدند. گویا حق ریاست مرا حفظ می کردند.
گرچه هوا با رفتن خورشید تاریک می شد، ولی ماه از سوی دیگر، تاریکی شب را نهیب می داد که کناری برود، گویا آن شب استثنائی بود. با اینکه آخر ماه نوزده روزه بهائیان و در حقیقت باید تاریک می بود، اما به خاطر ورود مبلّغ و خوب انجام گرفتن تشریقات و مراسم استقبال، ماه می درخشید و زیر سایه درختان در مهتاب روشن منظره شاعرانه ای به وجود آمده بود.
همین طوری که قدم بر می داشتم، فکر می کردم که جناب مبلّغ که باشند. باز با خود می اندیشیدم هر که باشند از مشهد فرستاده شده، و فرد واردی است؛ لابد به سادگی جواب تمام مشکلات را می دهد و ما را راهنمائی خواهد کرد. در همین افکار بودم که ناگاه رشته خیالات و افکارم پاره شد، سر پیچ جاده ناگهان مبلّغ در برابر ما سبز شد.
فریاد الله ابهی، الله أبهى سکوت دامن صحرا را درهم شکست. ابتدا مبلّغ با من دست داد و پس از احوال پرسی

مختصری جمعیت فرصت ندادند، من خودم را کنار کشیدم، زن و مرد، خرد و بزرگ دور مبلّغ قرار گرفتند، صدای بوسه زدن مبلّغ به سر و صورت افراد، تنها صدائی بود که به گوش می رسید. من مادر مرده هم در کناری نقشه تهیه جوجه پلوی مبلّغ را در قلب خود می کشیدم، خدایا این دل شب از کجا برنج بیاورم؟ از کجا جوجه تهیه کنم؟ چه وقت بپزد! آخر ده که چلوکبابی ندارد، قصابی ندارد؛ از طرفی حق هم داشتم که بترسم، چون سفرهای قبل، مبلّغین در مورد غذای ناباب، بس که به ما حرف مفت زده بودند، به اصطلاح چشم ترسیده شده بودم.
یکی از خصوصیات مردم آبادی ما این بود که تمام مبلّغین را نماینده خدا می دانستند، و با اینکه جا نداشت دست آقای مبلّغ را ببوسند، زن و مرد دستش را از روی اخلاص بوسه می زدند؛ مبلّغ هم متقابلا نامردی نمی کرد، صورت تمام افراد را بوسه می داد، اما به چه نیت! خدا آگاه است، به قصد... باز هم چه عرض کنم. چند لحظه ای شاهد استقبال پرشور بودم، آنگاه که احوال پرسی ها داشت تمام می شد، جلو آمدم و به جناب مبلّغ تعارف کردم که بفرمائید، شما خسته هستید استراحت نمائید، مردم را از دور مبلّغ برکنار نموده، گفتم اجازه بفرمائید آقای مبلّغ از راه دور آمده اند، فعلاً استراحت نمایند، هنوز مدتی تشریف خواهند داشت، بعد به زبارتشان خواهید آمد.
با هزار احترام و تجلیل، آقای نبیل زاده را وارد منزل کردم، چون خانه من پاتوق مبلّغین به شمار می آمد، لذا همیشه آماده پذیرائی تازه واردین بهائی بود. ناگفته نگذارم که چون جای مبلّغین در خانه من گرم و غذاشان چرب بود، مدت توقّفشان طولانی می شد، گاهی تا چهل روز ادامه پیدا می کرد. از جمله همین آقای نبیل زاده، توقّفشان طولانی گردید و من به حکم مهمان نوازی و از طرفی به قصد قربت و نیت خیری که در پذیرائی مبلّغین داشتم، برای اینکه دل آقای مبلّغ گرفته نشود، گهگاهی او را برای تماشا به دامن صحرا به سیر و سیاحت در سبزه زارهای دور و بر می بردم. قدم زنان و صحبت کنان ساعت ها گردش می کردیم. من سعی می کردم که وقت بیهوده تلف نشود، نوعاً سؤالاتی راجع به دستورالعمل آقای حسینعلی بهاء و احکام صادره ایشان در قرن برق و بخار می نمودم.

ادامه دارد...

خواندن 812 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی