ما در اينجا وارد اين بحث نميشويم كه زعماي بهائيت اينگونه افكار و عقايد را در چه مقطع حساسي از تاريخ كشورمان و نيز منطقه خاورميانه بيان ميكردند و به طور كلي چه اهداف و نتايجي بر آنها مترتب بود. سؤال ما در اينجا آن است كه اگر ايده «جهان وطني» از سوي اين «خدا و خدازاده» (!) با چنين تصريح و تأكيدي مطرح ميشود، پس چگونه است كه به محض مطلع شدن از سياست استعماري اشغال سرزمين فلسطين توسط صهيونيستهاي اروپايي، اينگونه از حضور «سلاله جليل و وراث كليم» در «ارض موعود»، به وجد و ذوق ميآيند و براي تسريع در اين حضور و استحكام موقعيت آنها در اين خاك، دست به دعا برميدارند؟ مگر نه آن كه «اين خاك مال هيچكس نيست»، پس چرا هنگامي كه نوبت به اشغال سرزمينهاي اسلامي توسط عوامل استعمار ميرسد، همه اين «سخنان گهربار» به فراموشي سپرده ميشود و وعدههاي تورات بر قلب آنها جلوهگر ميگردد و «رقص صهيون»، آرام و قرار را از آنها ميبرد و پيوند صهيونيسم با يك قطعه خاك، قدر و منزلتي تقدسآميز به خود ميگيرد؟!
نكته مهمتر آن كه اگر زعماي بهائيت به حقانيت ادعاي خود يعني ارائه يك دين جديد و برحق به بشريت، ايمان داشتند چه دليلي دارد كه از سيطره صهيونيسم بر فلسطين تا اين حد مسرور گردند؟ چه ارتباطي ميان صهيونيسم و بهائيت است كه اينچنين موجبات شادماني آنها را فراهم ميآورد؟ در واقع اگر رهبران بهائي از حاكميت بهائيت- ولو با حمايت و پشتيباني استعمارگران- بر سرزمين فلسطين به وجد ميآمدند، جاي تعجب نداشت و كاملاً قابل فهم بود. حتي اگر فرض كنيم كه يهوديان در اين سرزمين اقامت و حاكميت داشتند و آنگاه مسلمانان- ولو با حمايت استعمارگران- بر آنها پيروز ميشدند و اين جريان موجبات شادماني بهائيان را فراهم ميآورد، باز هم براساس منطق دروني اين مسلك، قابل فهم و پذيرش بود؛ چراكه طبق اعتقاد بهائيان، اين مسلك در انتهاي زنجيره اديان قرار داد؛ لذا بر اين مبنا، اگر يك يهودي، مسيحي شود، يك گام به بهائيت نزديكتر شده و اگر يك مسيحي به دين اسلام درآيد، گامي ديگر در اين راه برداشته شده و حتي اگر يك اهل سنت، مذهب تشيع اختيار كند، حركت ديگري در نزديك شدن به بهائيت صورت گرفته است. لذا در چارچوب اين منطق اگر استعمارگران انگليسي در جهت حمايت از غلبه مسلمانان بر يهوديان در اين سرزمين (طبق فرض فوق) قدم برداشته بودند، دعاي زعماي بهائيت به جان پادشاه انگليس و دولت «عدالت گستر» بريتانيا، قابل توجيه بود؛ زيرا منطقه را يك گام به بهائيت نزديكتر ساخته بود. با نگاهي به كتاب «كنكاشي در بهائي ستيزي» نيز ميتوان اين منطق دروني را كاملاً مشاهده كرد: «... اگر يهودي بهائي شود بايد به ناچار اسلام را قبول كند و شما بايد از اين كارراضي باشيد زيرا قدمي به نفع شما برداشته شده است.» (ص88) بنابراين حال كه آقای نيكوصفت نيز از نگاه خود به تقارن و نزديكي اسلام و بهائيت اذعان دارد شايسته است توضيح دهد كه چرا رهبران بهايي از حاكميت صهيونيسم بر سرزمين فلسطين كه در واقع نوعي «ارتجاع» و «حرکت وارونه تاريخی» به حساب ميآمد، تا اين حد اظهار شادماني كردند؟
حاصل آن كه وقتي عاليترين مرجع معنوي يك مسلك براي حاكميت يافتن يك مسلك ديگر در جايي كه خود حضور دارد دست به دعا برداشته و از وجد در پوست خود نميگنجد، نخستين و بديهيترين نتيجه اين است كه گويي چندان اعتقادي به حقانيت مسلك خويش ندارد؛ زيرا در اين صورت، پيروزي و غلبه مسلك ديگر، ميبايست موجبات رنجش و دغدغه خاطر وي را فراهم آورد و حداقل آن كه در قبال اين تحولات، لب فرو بندد و سكوت كند؛ به ويژه آن كه تبديل حاكميت اسلامي به صهيونيستي، در منطق دروني اين مسلك، دور شدن اوضاع و شرايط از وضعيت مطلوب بهائيت به شمار ميآمد. اما نتيجه ديگري كه ميتوان گرفت آن است كه اظهار شادماني رهبران بهايي را بايد بيرون از چارچوب محتواي عقيدتي اين مسلك مورد بررسي قرارداد و آن رويكردهاي سياسي و پيوندهاي ويژه ميان بهائيت و صهيونيسم است. مسلماً خارج از اين چارچوب، به هيچ نحو ديگري رفتارها، سخنان و عملكردهاي زعماي بهائيت قابل فهم و درك نخواهد بود.
جالب آن كه اين عشق و محبت، كاملاً دو طرفه بود و صهيونيستها نيز به همان ميزان به بهائيان عشق و ارادت ميورزيدند. اگر اين روحيه لطيف و سرشار از «روح و ريحان» صهيونيستها با بهائيان را در كنار رفتار سبعانه آنان با ساكنان اصلي سرزمين فلسطين در نظر بگيريم، به نتايج بسيار جالبتري نيز خواهيم رسيد. همانطور كه در تاريخ ثبت است، صهيونيستها پس از تجمع در فلسطين و تشكيل كانونهاي قدرت، از سوي استعمارگران تسليح شدند و با تأسيس گروههاي تروريستي متعدد، خصلت خونريز و ددمنشانه خود را به نمايش گذاردند. قتل عامهاي گسترده مردم مسلمان در اين منطقه، اخراج آنان از خانه و كاشانه خويش، محاصره و سركوب فلسطينيان و خلاصه دست يازيدن به انواع و اقسام جنايتها و ستمكاريها، به راستي يكي از برگههاي سياه تاريخ بشريت را در اين دوران رقم زد. پس از تشكيل دولت صهيونيستي در سال 1948 نيز اينگونه رفتارها و عملكردها با شدت بيشتري صورت گرفت و همچنان تا امروز ادامه دارد، اما همين ستم پيشگان و خونريزيان حرفهاي، در مواجهه با بهائيت، كمال مساعدت و همكاري را با آنها مبذول داشتند و حتي زمينهاي بسياري به آنها بخشيدند. اعطاي معافيتهاي مالياتي كامل به مراكز بهائيان از جمله تسهيلات ديگري بود كه در اختيار آنها گذارده شد و خلاصه آنكه تمامي زمينهها و شرايط لازم براي رشد و توسعه بهائيت توسط رژيمي كه جز خونريزي و سبعيت در حق مسلمانان كاري انجام نداده بود، فراهم آمد. در اينجا تنها اشارهاي به «لوح نوروز 108 بديع» كه از سوي شوقي افندي، رهبر بهائيان بعد از عبدالبهاء، صادر شده است ميكنيم و علاقهمندان ميتوانند براي اطلاع بيشتر از رفتار همراه با «روح و ريحان» صهيونيستها با بهائيان، نه به منابع اسلامي، بلكه به همان منابع بهائيت مراجعه نمايند تا از عمق قضايا مطلع گردند. شوقي افندي در اين نامه كه پس از تشكيل رژيم صهيونيستي نگاشته شده خاطرنشان ميسازد: «مصداق وعدهي الهي به ابناء خليل و وراث كليم ظاهر و باهر و دولت اسرائيل در ارض اقدس مستقر و به روابط متينه به مركز بينالمللي جامعهي بهائي مرتبط و به استقلال و اصالت آئين الهي مقر و معترف و به ثبت عقد نامهي بهائي و معافيت كافه موقوفات امريه در مرج عكا و جبل كرمل و لوازم ضروريه بناي بنيان مقام اعلي از رسوم [ماليات] دولت و اقرار به رسميت ايام تسعهي متبركه محرمه موفق و مؤيد.» (توقيعات مباركه، حضرت ولي امرالله، (آپريل 1945-1952م.) تهران، مؤسسهي ملي مطبوعات امري، 125 بديع، ص290)
به اين ترتيب دو دست پرورده و تحتالحمايه استعمار انگليس در كنار يكديگر قرار گرفتند و مساعدت و همكاري با هم را جهت تحقق هدف مشترك يعني مبارزه با اسلام و تعضيف و انهدام مسلمانان به اوج رساندند.
اينك جا دارد نگاه خود را به سومين عضو از اين مجموعه يعني رژيم پهلوي معطوف داريم و آنگاه همكاري دستهجمعي آنها را از نظر بگذرانيم. در همان برهه زماني كه استعمار انگليس با صدور اعلاميه بالفور، در حال به اجرا درآوردن طرح درازمدت خود در خاورميانه بود و در همان حالي كه دستورات اكيد از لندن براي ژنرال آلنبي در مورد حفاظت از جان عبدالبهاء در مقابل تهديدات فرمانده سپاه عثماني ارسال ميگرديد، مأموران انگليسي در گوشه ديگري از اين منطقه استراتژيك، يعني ايران، به دنبال يافتن فرد مناسبي براي جايگزيني وي به جاي سلسله قاجاريه بودند. اردشير جي ريپورتر مأمور برجسته اطلاعاتي انگليس در ايران در خاطراتي كه از خود براي فرزندش برجاي نهاده است ميگويد: «در اكتبر سال 1917 بود كه حوادث روزگار مرا با رضاخان آشنا كرد و نخستين ديدار ما فرسنگها دور از پايتخت و در آبادي كوچكي در كنار جاده پيربازار بين رشت و طالش صورت گرفت. رضاخان در يكي از اسكادريلهاي قزاق خدمت ميكرد... از مدتها قبل من جزئيات مربوط به كليه صاحبمنصبان ايراني واحدهاي قزاق را بررسي كرده و تعدادي از آنها را ملاقات نموده بودم... رضاخان سواد و تحصيلات آكادميك نداشت ولي كشورش را ميشناخت. ملاقاتهاي بعدي من با رضاخان در نقاط مختلف و پس از متجاوز از يكسال بيشتر در قزوين و طهران صورت ميگرفت. پس از مدتي كه چندان دراز نبود حس اعتماد و دوستي دوجانبهاي بين ما برقرار شد. (به نقل از: ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد دوم: جستارهايي از تاريخ معاصر ايران، عبدالله شهبازي، تهران، انتشارات اطلاعات، چاپ دوم، 1370، ص148)
سرانجام با كودتاي سوم اسفند 1299، انگليسيها موفق به انجام بخش مهم ديگري از برنامه خود براي پيريزي ساختار سياسي، اقتصادي و فرهنگي مطلوبشان در «خاورميانه بزرگ» ميشوند؛ البته با توجه به ريشهدار بودن فرهنگ اسلامي و شيعي در ايران و حضور شبكه وسيعي از روحانيون در كنار مردم، استعمار براي پيشبرد اهداف خويش در اين خطه با چالشهاي فراواني مواجه بود. اما از اين واقعيت نميتوان چشمپوشي كرد كه چپاولگران جهاني به راستي بهترين گزينه ممكن را براي اجراي طرحي كه در پيش داشتند، انتخاب كرده بودند. رضاخان به دليل برخورداري از دو ويژگي، يعني «بيسوادي» و «خوي و خصلت استبدادي و بيرحمي» توانست تا حد زيادي مسائل و مشكلات سر راه استعمارگران را مرتفع سازد يا دستكم آنها را براي مدتي زير فشار استبداد سنگين حاكميت خويش، از رمق بيندازد. البته از آنجا كه استعمار انگليس به فاصله نه چندان طولاني از خاتمه جنگ جهاني اول، درگير مسائل و مشكلاتي شد كه به ويژه با قدرتگيري حزب نازي در آلمان، در برابرش رخ نمودند، فرصت و فراغت لازم را براي تحقق كامل نقشهاش در منطقه خاورميانه نيافت و پس از چندي با ورود به جنگ جهاني دوم، به كلي درگير مسائل ناشي از رقابتهاي استعمارگران و چپاولگران با يكديگر، شد. در پايان اين دوره و همزمان با ظهور آمريكا به عنوان يك قدرت تازه نفس و همخوي و خصلت با انگليس، طرحها و برنامههاي استعمارگر پير توسط جانشين خلف آن پيگيري شد. اعلام تأسيس دولت صهيونيستي در سال 1948 از جمله نخستين و بلندترين گامها در اين زمينه به شمار ميآمد. بدين ترتيب گذشته از پايهگذاري پايگاه استراتژيك امپرياليسم در قلب سرزمينهاي اسلامي، مأمني مطمئن و مناسب نيز براي بهائيت به وجود آمد تا با فراغ بال بتواند به وظايف خويش عمل كند. طبيعتاً اگرچه محل استقرار مركزيت بهائيت در سرزمينهاي اشغالي قرار داشت، اما محل اصلي انجام مأموريت اين فرقه در خاك ايران و با هدف تضعيف و زدودن دين اسلام از اين سرزمين، تعريف ميشد. به همين لحاظ با پايان يافتن جنگ جهاني دوم و تأسيس اسرائيل، موج جديدي از فعاليت بهائيت را در ايران شاهديم كه با هدف تصدي مناصب سياسي و كسب موقعيتهاي ويژه اقتصادي به عنوان پشتوانه تحركات عقيدتي و فرهنگي اين فرقه پيگرفته ميشود. در اين چارچوب تا قبل از كودتاي 28 مرداد 32 از آنجا كه محمدرضا از موقعيت و جايگاه مستحكمي برخوردار نبود، حركت بهائيت در داخل كشور همراه با حزم و احتياط زيادي بود تا مبادا واكنشهاي تند و غيرقابل پيشبيني به دنبال داشته باشد. البته اين بدان معنا نيست كه طراحان گسترش و تحكيم بهائيت در ايران، در اين مقطع زماني دست از هرگونه تلاشي در اين زمينه برداشته بودند. آيتاللهالعظمي بروجردي اگرچه در سالهاي بعد از 1332 به دليل بروز و نمود تحركات و فعاليتهاي بهائيان، اعتراضات جدي و پردامنهاي به اين امر ابراز داشت، اما پيش از اين مقطع نيز با مشاهده شرارتهاي آنها در برخي شهرستانها، لب به اعتراض گشود و در اين راستا با اعزام حجتالاسلام والمسلمين فلسفي نزد دكتر محمد مصدق، نخستوزير وقت، خواستار اقدامات دولت در قبال اين فعاليتها گرديد كه البته با پاسخ سرد و مأيوس كننده ايشان مواجه شد. (ر.ک به: خاطرات و مبارزات حجتالاسلام فلسفي، تهران، انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامي، 1376، ص133)
پس از كودتاي 28 مرداد و حضور همهجانبه آمريكا در ايران، محمدرضا كه به اتكاي كاخ سفيد قدرت را در دست گرفته بود، راه ديكتاتوري را در پيش گرفت و با سركوب حركتهاي مذهبي و ملي، راه را براي توسعه و گسترش بهائيت باز كرد. در واقع پس از اين كودتا، استعمارگران پير و جوان در يك برنامه كلي و همه جانبه، اسلام زدايي از ايران را با جديت كامل دنبال ميكنند كه حمايت از بهائيت و توسعه نفوذ و فعاليت آنها در كشور، يكي از اجزاي مهم اين برنامه را تشكيل ميداد.
اما در بدو ورود به اين مبحث لازم است يك ادعاي مكرر آقای نيكوصفت را در كتابش، مورد تأمل قرار دهيم تا حقيقت مسئله روشن شود. وي در جايجاي كتاب خويش، مدعي شده است: «كليه مدارك نشان ميدهد كه بهائيان هيچگاه اعتقاد خود را كتمان نكردهاند و هميشه حتي با خطر از دست دادن جان و مال و مقام بر اعتقادات خود استوار ماندهاند و حاضر به تقيه هم نبودهاند... مطابق اطلاع دقيقي كه ما از بهائيان بدست آورديم هرگاهي يك بهائي عضو تشكيلات بهائي اعتقاد خود را كتمان كند، از جامعه بهائيان اخراج ميشود.» (صص 19-18) اين كه ايشان با كدام مدارك و اطلاعات، چنين اظهارات قاطعي را بيان ميدارد، معلوم نيست، اما براي پي بردن به صحت و سقم آن- و نيز ديگر ادعاهاي وي- نگاهي به خاطرات «مئير عزري» كه در واقع اولين سفير اسرائيل در ايران محسوب ميشد و از سال 1337 الي 1352 اين مسئوليت را برعهده داشت، مياندازيم. عزري كه خود يك يهودي ايرانيالاصل است در اين خاطرات كه تحت عنوان «يادنامه» انتشار يافته است، به تشريح فعاليتهايش در طول حدود 16 سال حضورش در ايران ميپردازد. از خلال اين خاطرات به خوبي ميتوان به روابط رژيم پهلوي با رژيم صهيونيستي پي برد و از گستردگي روابط عزري با مقامات و شخصيتهاي وابسته به آن رژيم آگاه شد. وي همچنين در بخش بيست و پنجم از خاطراتش تحت عنوان «بهائيها و اسرائيل»، به طور اختصاصي به تشريح وضعيت پيروان اين مسلك در ايران ميپردازد و در خلال آن به نكتهاي اشاره دارد كه ملاك خوبي براي ارزيابي ادعاي نيكوصفت است: «در سايه دوستي با ايادي، با گروهي از سرشناسان كشور آشنا شدم كه هرگز باور نميكردم پيرو كيش بهايي باشند. بسياري از آنها در باور خود چون سنگ خارا بودند، ولي به خوبي ميتوانستند در برابر ديگران باور خود را پنهان نمايند. آنها همه دريافته بودند كه در برابر من نيازي به پنهانكاري ندارند.» (مئير عزري، يادنامه، ترجمه ابراهام حاخامي، ويراستار بزرگ اميد، بيتالمقدس،2000م، دفتر اول، ص333) اين سخنان عزري به وضوح حاكي از آن است كه نه تنها بهائيان صاحب منصب در رژيم پهلوي اقدام به پنهان ساختن ماهيت واقعي خود ميكردند بلكه اين روش، يكي از اصول رفتاري آنها به شمار ميآمده است. البته ميتوان دريافت كه اتخاذ اين روش، تاكتيكي بوده است كه آنها براي كاهش حساسيتهاي جامعه و تحكيم جايگاه خود به كار ميبستهاند و چنانچه فرصت مييافتند و از موقعيت مطمئني برخوردار ميگشتند، ابايي از افشاي ماهيت واقعي خويش نداشتند. از طرفي آنچه موجب ميشد تا طرح و برنامه مخالفان اسلام، با مشكلات و موانعي مواجه شود، مقاومت و مخالفت علماي بزرگ اسلامي و حساسيت مردم مسلمان در قبال گسترش نفوذ عوامل بيگانه در اركان مختلف كشور بود. مخالفتهاي جدي آيتالله بروجردي با بهائيت در سالهاي پس از كودتاي 28 مرداد، از اين رو بود كه طرح استعماري حاكميت بخشيدن به بهائيت در ايران از سرعت چشمگيري برخوردار شده بود و بيگانگان در پي آن بودند تا از اين طريق سلطه هميشگي خود را بر كشورمان تحميل و تضمين كنند. البته با بالا گرفتن حساسيتهاي مردمي، رژيم پهلوي خود رهبري و مسئوليت به اصطلاح تخريب «حظيره القدس» را برعهده گرفت تا امكان كنترل و هدايت آن وجود داشته باشد و برخلاف آنچه آقای نيكوصفت مدعي شده است، اين مركز بهائيت هرگز به معناي واقعي تخريب نشد بلكه تنها گنبد آن طي عملياتي كه تيمسار باتمانقليچ برعهده داشت، فرو ريخته شد تا اندكي از خشم مردم كاسته شود. اتفاقاً اين نقشه، كاملاً موفق از آب درآمد و با اجراي اين نمايش كه اجرا گرديد، مركز بهائيت از نابودي كامل، نجات داده شد. ناگفته نماند كه گرچه آيتالله بروجردي وظيفه خود را مقابله با اين فرقه وابسته به بيگانه ميديد و به آن عمل ميكرد، اما با نگاهي به اوضاع و شرايط آن زمان، اين نكته را نيز درمييافت كه اميد چنداني به مؤثر واقع شدن اين قبيل اقدامات نيست، كما اين كه ايشان در نامه خود به حجتالاسلام فلسفي، به صراحت يأس و نااميدياش را از اصلاح امور خاطرنشان ساخت: «نميدانم اوضاع ايران به كجا منجر خواهد شد؟ مثل آن كه اولياء امور ايران در خواب عميقي فرو رفتهاند كه هيچ صدايي هرچند مهيب باشد آنها را بيدار نميكند. علي اي حال جنابعالي را لازم است مطلع كنم شايد بشود در موقعي، بعضي اولياء امور را بيدار كنيد و متنبه كنيد كه قضاياي اين فرقه، كوچك نيست. عاقبت امور ايران را از اين فرقه حقير خيلي وخيم ميبينم. به اندازه[اي] اينها در ادارات دولتي راه دارند و مسلط بر امور هستند كه دادگستري جرئت اينكه يك نفر از اينها را كه ثابت شده است قاتل بودن او در ابرقوه پنج مسلمان بيگناه را، مجازات نمايند [ندارند]... به هر تقدير اگر صلاح دانستيد از دربار وقت بخواهيد و مطالب را به عرض اعليحضرت همايوني برسانيد. اگرچه گمان ندارم اندك فائده[اي] مترتب شود. به كلي حقير از اصلاحات اين مملكت مأيوسم. والسلام عليكم و رحمهالله و بركاته، 8 شوال 1373. حسين الطباطبايي» (خاطرات و مبارزات حجتالاسلام فلسفي، صص 190-189)
در حالي كه مرجعيت تامه شيعه تا اين حد از گسترش ابزارها و عوامل استعمار در كشور اسلامي نگران بود و «عاقبت امور ايران را از اين فرقه حقير، خيلي وخيم» پيشبيني ميكرد، اما همچنان از به كارگيري خشونت عليه افراد و وابستگان به اين فرقه اجتناب ميورزيد. جالب اينكه نيكوصفت كه در پي ارائه تصويري مخدوش از علماي اسلامي است، حداكثر واكنشي را كه راجع به اين فرقه يافته و به اصطلاح به عنوان سندي عليه مرجعيت در كتاب خويش ارائه داده، چنين است: «در وقايع سال 1334 و سخنرانيهاي آقاي فلسفي بر ضد بهائيان آيتالله بروجردي فتوايي را بر عليه آنها صادر ميكند. «بسمهتعالي، لازم است مسلمين با اين فرقه معاشرت، مخالطه و معامله را ترك كنند.» (ص54) اين در حالی است که بيترديد آقای نيكوصفت و ديگر هممسلكان وي به خوبي ميتوانند تصور كنند كه اگر شخصيتي در مقام و موقعيت آيتاللهالعظمي بروجردي، در فتواي خويش فرامين و دستورات ديگري صادر كرده بود، بهائيان در چه وضعيتي قرار ميگرفتند.
با در نظر داشتن اين مسئله است كه ميتوان به بيپايه بودن يكي ديگر از ادعاهاي ايشان كه به انحاي گوناگون به تكرار آن در كتاب خود پرداخته است، پي برد: «علت مخالفت روحانيون با بهائيان نه از جنبه مذهبي بلكه به خاطر اعتقاد بهائيان به اين است كه انسانها با استفاده از عقل خود ميتوانند خوب را از بد تشخيص بدهند و احتياج به آقا بالاسر و رهبر و پيشوا ندارند. اگر اين تفكر مورد قبول جامعه باشد روحاني ديگر جائي ندارد و اين قابل فهم است كه روحانيون به خاطر حفظ مقام و منصب و ثروت خود با بهائيان سر جنگ داشته باشند و تا پاي نابودي آنها هم بايستند.» (ص71)
در اين باره دو نكته را بايد متذكر شد؛ اول آنكه گذشته از طرح ادعاهاي خدايي و پيامبري و امثالهم از سوي رهبران بهائيت كه به مراتب جايگاهي بالاتر از «آقابالاسر و رهبر و پيشوا» به آنان ارزاني ميدارد، شايسته است نيكوصفت با در نظر داشتن آنچه بيان داشته، اين مسئله را روشن نمايد كه جايگاه و وظيفه «وليامرالله»، «بيتالعدل» و «محافل روحانی ملي و محلي» در فرقه بهائيت چيست؟ اگر بهائيان آنگونه كه ايشان بيان داشته و در دستورات رهبران اوليه اين مسلك نيز ظاهراً بر آن تأكيد شده، تابع محض قوانين و قواعد حاكميت محل سكونت خود هستند، بنابراين پرواضح است كه نيازي به قواعد و مقررات اداري جداگانه و اختصاصي نخواهند داشت. بر اين اساس طرح اين ادعا كه بيتالعدل مسئول تنظيم مسائل اداري ميان بهائيان است، نميتواند مقبول باشد.
به هر حال توضيح پيروان بهائيت درباره شرح وظايف وليامرالله، بيتالعدل و محافل روحانی، ميتواند به روشن شدن دو مسئله كمك كند. نخست آن كه آيا ادعاي تبعيت بهائيان از حاكميت محل اقامت خويش و پرهيز آنها از ورود به مسائل سياسي، صحت دارد؟ ديگر آن كه آيا به راستي، آنگونه كه نيكوصفت مدعي است در بهائيت هيچ مرجع ديني براي پيروان اين مسلك وجود ندارد؟
اما در مورد اين سخن كه روحانيت شيعه به خاطر حفظ مقام و منصب و ثروت خويش با بهائيان سرجنگ داشته و لذا تا پاي نابودي آنها ايستاده است، همانطور كه گفته شد، اگر به راستي چنين بود، شخصيتي مانند آيتاللهالعظمي بروجردي، تنها با چرخش نوك قلم خويش و نگارش يكي دو سطر، ميتوانست نابودي بهائيان را دستكم در خاك ايران، محقق سازد، اما نه ايشان و نه ديگر علماي بزرگ شيعه، هرگز در اين راه گام نگذاشتند و همانگونه كه از سند ارائه شده توسط نيكوصفت پيداست، حداكثر درخواست آنها از مردم، عدم معامله و معاشرت با پيروان اين مسلك بوده است.
به هر حال از آنجا كه توسعه و تحكيم بهائيت در ايران، يكي از اصول سياستهاي سلطهجويانه آمريكا در سالهاي پس از كودتا بود، به محض رحلت آيتاللهالعظمي بروجردي، كاخ سفيد بر آن شد تا از طريق رژيم پهلوي يك گام اساسي و مهم در اين زمينه بردارد، چرا كه از نگاه آنان با فقدان اين شخصيت و فقدان شخصيتي همانند او، ميبايست از فرصت به دستآمده، حداكثر بهرهبرداري به عمل میآمد. ارائه لايحه انجمنهاي ايالتي و ولايتي و حذف قيد «سوگند به قرآن» و جايگزيني «سوگند به كتاب آسماني»- كه پس از چندي كتاب «اقدس» را نيز ميشد در اين چارچوب جاي داد- از جمله مهمترين و سرنوشت سازترين اقدامات در اين راستا بودند. ميتوان تصور كرد حاميان بهائيت تا چه حد به توفيق برنامههاي خود براي اسلامزدايي از ايران اميدوار بودند و طبعاً از اين بابت احساس شادماني و سرور ميكردند كه ناگهان صداي اعتراض علماي اسلامي و در رأس آنها «آيتاللهالعظمي روحالله خميني»، عيش آنها را منقص ساخت و با شكست طرح مزبور، دستكم اين نكته را به آنان فهمانيد كه بدين سادگي و سرعت، امكان تحقق آنچه در سر ميپرورانند، وجود ندارد.
ما در اينجا از ورود به جزئيات مسائل و رويدادهاي تاريخي سالهاي نخستين دهه 40 كه سرانجام به تبعيد امام خميني(ره) از ايران در 13 آبان 1343 انجاميد، اجتناب ميورزيم، اما يك نكته اساسي را بايد مورد تأمل قرار دهيم. امام خميني كه از دوران جواني علاوه بر تحصيل علوم ديني، مسائل و رويدادهاي سياسي ايران و منطقه را نيز همواره مدنظر داشتند، در همان هنگام كه آيتآلله بروجردي، خطر بهائيت را براي كشور مورد توجه قرار ميدادند، به اين نكته تفطن يافتند كه بهائيت، مسئله و مشكل اصلي نيست بلكه بايد با نگاهي همهجانبه، ريشه مشكلات را پيدا كرد و از بين برد. در واقع همين تفاوت ديدگاه هم بود كه باعث فاصله افتادن ميان ايشان و آيتالله بروجردي گرديد، هرچند كه امام در عين حال همواره رعايت شأن و جايگاه مرجعيت عامه زمان را برخود واجب ميدانستند. پس از رحلت آيتاللهالعظمي بروجردي، حضرت امام كه به فراست، طرح كلان استعمار براي ايران و منطقه را دريافته بودند، به جاي مشغوليت به يك جزء از اين طرح، تلاش خود را مصروف تبيين كليت آن براي مردم و روحانيت ساختند. اتفاقاً خشونتي هم كه توسط رژيم پهلوي عليه ايشان و اطرافيان و هوادارانشان اعمال ميشد، دقيقاً به همين خاطر بود كه امام خميني، قلب و هسته مركزي مشكل را هدف قرار داده بودند. اگر به موضعگيريها و سخنرانيهاي امام در اين برهه توجه كنيم، ملاحظه ميشود كه اساساً در آنها، بهائيت هيچ جايي ندارد؛ چرا كه از نظر امام اين فرقه چيزي بيش از يك طفيلي نبود. ايشان با وقوف بر طرح كلاني كه آمريكا در صدد اجراي آن در ايران بود، رژيم پهلوي را به مثابه قاعده مثلثي ميدانست كه دو ضلع ديگر يعني بهائيت و صهيونيسم بر آن سوار ميشدند؛ بنابراين همه همت ملت مسلمان ايران ميبايست مصروف برانداختن آن ميشد. بديهي است كه امام نقش آمريكا و انگليس را نيز در طراحي كليت اين مثلث شوم از نظر دور نميداشتند و مكرراً به مردم آگاهيهاي لازم را درباره آنها ميدادند.
در اين حال، با تبعيد امام خميني از ايران و سركوب هرگونه حركت اعتراضي و مخالف توسط دستگاههاي پليسي و امنيتي، اين تصور كاذب نزد طراحان برنامه اسلامزدايي از ايران و منطقه شكل گرفت كه موانع اجرايي اين طرح برطرف شده است، لذا از اين پس شاهد اوجگيري فعاليت بهائيان در كشور و افزايش حضور آنان در مناصب و موقعيتهاي سياسي هستيم. البته آقای نيكوصفت به صرف آنكه بسياري از اين افراد به صراحت اذعان به بهايي بودن خود نداشتهاند و چه بسا برخي ظاهرسازيها نيز براي ابراز مسلماني خويش كردهاند، به ضرس قاطع آنها را از جرگه بهائيت خارج ميسازد، اما همانگونه كه در خاطرات مئير عزري ملاحظه شد، بهائيان نفوذ يافته در دستگاههاي دولتي، به شدت مراقب بودند تا هويت اصليشان برملا نشود و اين البته قابل درك است؛ چرا كه حساسيت ويژهاي را در بين مردم مسلمان كشور برميانگيخت. طبعاً در آن زمان به هيچوجه برانگيخته شدن اينگونه حساسيتها به نفع رژيم و حاميان آن نبود، بلكه بنابر آن بود تا بهائيت همچون نمي كه به درون پايههاي يك بنا نفوذ كرده است و به تدريج آن را سست ميكند، در تار و پود حاكميت سياسي و نيز شبكه اقتصادي و فرهنگي كشور رسوخ نمايد و گام به گام به هدف نهايياش نزديك گردد.
اميرعباس هويدا از جمله شخصيتهاي سياسي اين دوران است كه با حضور در تشکل نيمه مخفی «كانون مترقي» به عنوان مركزي براي رشد و ترقي نيروهاي وابسته به آمريكا، مدارج ترقي خود را طي كرد و پس از ترور حسنعلي منصور به دليل خيانت به كشور و مردمش از طريق ارائه لايحه كاپيتولاسيون به مجلس، به مدت 13 سال بر مسند نخستوزيري تكيه زد. هويدا هيچگاه رسماً و علناً اظهار وابستگي به بهائيت نكرد؛ چرا كه اساساً شرايط و زمينه آن وجود نداشت و بلكه چنين تصريحي، عين حماقت و بيتدبيري به حساب ميآمد. آقای نيكوصفت تنها با استناد به همين مسئله، به كلي منكر وابستگي هويدا به بهائيت شده و بلكه در جهت اثبات مسلماني وي مينويسد: «آقاي هويدا براي رفع اتهام بهائي بودن كمكهاي زيادي به مذهبي شدن جو جامعه ايران كرد. اگر به تعداد مساجد و امامزادههاي تازه تأسيس و تعمير شده در دوران نخستوزيري هويدا توجه كنيد، اين مطلب كاملاً روشن ميشود. در دوران ايشان از استخدام بهائيان شديداً جلوگيري شد.» (ص18) اين كه نيكوصفت، نفس احداث مساجد و تعمير امامزادهها را در يك كشور مسلمان كه مردمش از عميقترين اعتقادات اسلامي برخوردارند، دليلي بر مسلماني هويدا ميگيرد، خود نكتهاي بسيار جالب است. در واقع اگر هويدا به عنوان نمونه در كشور ايتاليا به نخستوزيري رسيده بود و آنگاه با استفاده از اختيارات خود، امكانات و تسهيلات ويژهاي را در اختيار مسلمانان آن كشور براي احداث مسجد و اماكن مذهبي قرار ميداد، بيترديد استناد به اين مسئله براي اثبات مسلماني يا گرايش وي به اسلام يا حداقل عدم عداوت او با اين دين كاملاً قابل قبول بود، اما هنگامي كه در كشوري مانند ايران، اين مسئله مورد استناد قرار ميگيرد، جاي تعجب دارد. از سوي ديگر برخلاف نظر ايشان كه قصد دارد كليه اقدامات صورت گرفته در زمينه مسجدسازي و تعمير اماكن مذهبي را به دولت هويدا نسبت دهد، بخش اعظم اين امور با اقدامات و كمكهاي داوطلبانه مؤمنان و خيرين صورت ميگرفت كه البته با كارشكنيهاي بسياري از سوي دولت نيز مواجه ميگرديد. از طرفي، اگر نيكوصفت به حجم و گستره اماكن فساد - اعم از مشروبفروشيها، كابارهها، خانهها و محلههاي فساد- و رواج مجلات خارجي و داخلي مستهجن و انواع و اقسام اقداماتي كه هدفي جز ترويج فساد اخلاقي و بيبندوباري و در نهايت سست كردن پايههاي اعتقادي به ويژه طيف جوان كشور نداشت، توجه ميكرد، بعيد به نظر ميرسيد كه ميتوانست به خود اجازه دهد تا هويدا را به عنوان مدافع و مروج اسلام در كشور معرفي نمايد.
اما گذشته از اينها، با توجه به ريشه خانوادگي هويدا، حداقل آن است كه شكي در بهاييزاده بودن وي وجود ندارد. براي پي بردن به اين قضيه كافي است به منابع بهائيت رجوع كنيم تا شأن و جايگاه پدربزرگ و پدر هويدا را در دستگاه بهائيت دريابيم. «فاضل مازندراني» در اين باره مينويسد: «... ديگر آقا محمدرضا قناد [پدربزرگ هويدا] سابق الوصف از مخلصين مستقيمين اصحاب آن حضرت شد تا وفات نمود. مدفنش در قبرستان عكا است و از پسرانش: ميرزا حبيبالله عينالملك [پدر هويدا] كه به پرتو تأييد و تربيت آن حضرت [عبدالبهاء] صاحب حسن خط و كمال شد و همي سعي كرده و كوشيد كه شبيه به رسم خط مبارك نوشت و در سنين اوليه نزد آن حضرت كاتب آثار و مباشر خدمات گرديد، بعداً شغل دولتي و مأموريت در وزارت خارجه ايران يافت...» (فاضل مازندراني، ظهور الحق، جلد8، قسمت دوم، ص1138) حبيبالله عينالملك، پدر هويدا، تا آنجا مورد نظر عباس افندي قرار داشت كه وي شخصاً طي نامهاي به «احباء» در تهران خواستار فراهم آوردن شغل و موقعيتي مناسب براي او ميشود: «... در خصوص جناب ميرزا حبيبالله اين سليل آقا رضاي جليل است. هر قسم باشد، همتي نمايند با ساير ياران كه بلكه انشاءالله مسئوليتي از براي او مهيا گردد ولو در ساير ولايات يا خارج از مملكت، در نظر من اين مسئله اهميتي دارد نظر به محبتي كه به آقا رضا دارم.» (ر.ك به: دكتر عباس ميلاني، معماي هويدا، تهران، نشر اختران، چاپ دوم، 1380، ص52) براي شناخت خود اميرعباس هويدا كه در دامان چنين خانداني متولد شد و رشد كرد نيز صرفاً به همين نكته در كتاب «معماي هويدا» بسنده ميكنيم: «بحث امكان ايجاد يك دولت يهودي در بخشي از سرزمين فلسطين هم در آن زمان سخت رايج بود. هويدا از جمله اقليت كوچكي بود كه از ايجاد چنين دولتي طرفداري ميكرد... حتي حلقهي دوستان نزديك هويدا در مدرسه هم براي خود نامي گزيده بودند كه طنين رمانتيسم تاريخي در آن موج ميزد. آنها خود را نخبگان روشنفكري مدرسه ميدانستند و نام «تمپلرها» را برگزيده بودند. انتخابشان سخت غريب بود چون تامپلرها سدهي دوازدهم، سلحشوراني پرآوازه بودند كه در جنگهاي صليبي، عليه مسلمين ميجنگيدند. به گمان برخي از محققان، همين تامپلرها را بايد هستهي اوليه فراماسونري دانست.» (همان، صفحات 65 و 68)
با چنين تبار و تفكراتي كه براي هويدا به ثبت رسيده و در صحت آنها ترديدي وجود ندارد، بايد گفت تلاش آقای نيكوصفت براي تصوير نمودن چهرهاي طرفدار اسلام و ضد بهائيت براي وي، بيش از آن كه كاري تحقيقاتي در نظر آيد، به يك طنزپردازي شباهت مييابد. جالب اين كه وقتي به خاطرات مئير عزري مراجعه ميكنيم، مشاهده ميشود كه اين سفير پرسابقه رژيم صهيونيستي در ايران، با دقت نظر بيشتري نسبت به نيكوصفت، درباره هويدا به اظهارنظر پرداخته است و حتي از به كارگيري واژهها و كنايههايي كه حكايت از بهايي بودن وي در عين پنهانكاري دارد، ابايي ندارد: «... بسيار شنيده شده بود كه هويدا و برخي از سران لشكري و كشوري در دولت به كيش بهايي پيوستهاند. هويدا بارها اين داستان را نادرست و ساختگي خوانده و براي اثبات گفتههايش به مكه رفت. در اين سفر هويدا مانند ديگران، همه كارهايي را كه كيش مداران در اين شهر انجام ميدهند، به نيكي انجام داد. ولي فراموش نكنيم كه چند تن از بستگانش در عكا و حيفا زندگي ميكردند و در بخشهاي پيشين گفتم، در دورهاي كه وزير دارايي بود، روزي از من خواست براي گشايش پارهاي دشواريهاي آنان در اسرائيل يارياش بدهم.» (مئيرعزري، همان، ص332)
در همينجا ذكر اين نكته نيز بيمناسبت نيست كه عدهاي از صاحبنظران سياسي، استمرار حضور هويدا را در پست نخستوزيري به مدت 13 سال - در حالي كه متوسط عمر دوران نخستوزيري پس از مشروطه نزديك به يك سال است- ناشي از آن ميدانند كه وي به دليل اطاعت محض از شاه و بيشخصيتي كامل در برابر او، فرد مطلوب محمدرضا به شمار ميآمده است و با حضور او در اين مسئوليت، شاه قادر بود تا قانون اساسي مشروطه را به كلي زيرپا نهد و بساط ديكتاتوري و استبداد خود را بگستراند. اگرچه اين تحليل خالي از واقعيتهاي سياسي و تاريخي نيست، اما چنانچه به طرح كلان آمريكا براي ايران توجه داشته باشيم و تبار و تفكرات هويدا را نيز از ياد نبريم و به علاوه، شرايط بسيار مساعدي را كه در دوران نخستوزيري او براي توسعه و تقويت بهائيت در كشور فراهم آمد مد نظر قرار دهيم، ميتوان براي توجيه دوران 13 ساله نخستوزيري هويدا، دلايل و قرائن ديگري نيز ارائه كنيم. همچنين براي اينكه بهتر بتوان به كنه قضيه پي برد، جا دارد به نكته بسيار مهمي كه ميلاني در كتابش به آن اشاره كرده است نيز توجه كافي نمود: «... از اوايل دههي پنجاه، رياست دفتر [سفارت] اسرائيل را لوبراني به عهده داشت و او روابط ويژه و نزديكي با هويدا پيدا كرده بود. نه تنها به بسياري از مهمانيهاي شام هويدا دعوت داشت بلكه مرتب با او در دفتر نخستوزير هم ديدار و گفتگو ميكرد. از يك جنبه، لوبراني تنها استثناي قاعدهاي بود كه هويدا خود در دوران صدارتش برقرار كرده بود. هر وقت سفيري از يكي از كشورهاي خارجي به ديدار هويدا ميآمد، او تأكيد داشت يكي از منشيانش در جلسه حضور داشته باشند. تنها استثنا لوبراني بود.» (عباس ميلاني، همان، صص407-406)
در دوران نخستوزيري هويدا، برخلاف ادعاي نيكوصفت نه تنها از استخدام بهائيان شديداً جلوگيري به عمل نيامد، بلكه حضور آنها در مناصب دولتي و نيز لشكري اوج گرفت. فرخرو پارسا وزير آموزش و پرورش كابينه هويدا، ناصر يگانه وزير مشاور، فرهاد نيكخواه معاون وزير اطلاعات و مشاور مطبوعاتي هويدا، پرويز ثابتي رئيس اداره كل سوم ساواك، منصور روحاني وزير آب و برق و نيز وزير كشاورزي، منوچهر شاهقلي وزير بهداري، ليلي اميرارجمند رئيس كتابخانه دانشگاه ملي و مشاور فرح ديبا و نيز مدير برنامههاي آموزشي وليعهد از جمله بهائيان شاغل در ردههاي بالاي مديريتي كشور به شمار ميآمدند كه البته هيچ اصراري نيز بر جار زدن ماهيت خود در تريبونهاي عمومي نداشتند و بلكه تا فراهم آمدن شرايط و زمينههاي لازم، پنهان داشتن آن را ضروري ميدانستند. در ردههاي پايينتر نيز بهائيان در حال نفوذ و تكثير بودند كه به ويژه بايد از حضور آنها در نهادها و مراكز فرهنگی مانند راديو و تلويزيون، سينما و نشريات ياد كرد. حبيب ثابت پاسال در چارچوب سياستهاي آمريكا و با حمايت همهجانبه آن، نخستين ايستگاه فرستنده تلويزيوني را در ايران با سرمايهگذاري شركت امناء- مركز موقوفات و فعاليتهاي اقتصادي بهائيان- پايهگذاري كرد كه از همان ابتدا به دليل اهميت اين رسانه در تأثيرگذاري بر فرهنگ و اعتقادات جامعه، حضور بهائيان در آن مورد توجه خاص قرار گرفت و پس از فروش اين ايستگاه تلويزيوني به دولت، طبعاً كاركنان آن نيز به سازمان دولتي راديو و تلويزيون انتقال يافتند.
اينك كه ذكري از حبيب ثابت به ميان آمد، مناسب است به ذكر نكتهاي درباره وي بپردازيم و خوانندگان محترم خود خواهند توانست از اين مجمل، حديث مفصل سرمايهاندوزي بهائيان در ايران را تحت حمايتهاي رژيم پهلوي و آمريكا، دريابند. آقای نيكوصفت در كتاب خويش چنان نمايانده كه وي ثروت افسانهاياش را مديون سعي و تلاش كاركنان بيكار شده حظيره القدس پس از تعطيلي آن، است (ص30) و گويي قبل از اين زمان، چندان سرمايهاي نداشته است. همانگونه كه ميدانيم ماجراي حظيره القدس در سال 1334 اتفاق افتاد، اما قبل از آن حبيب ثابت توانسته بود از طريق حمايتهاي مالي «شركت امناء» به موقعيت مالي بالايي دست يابد. شركت امناء در واقع يك بنياد مالي بود كه سران بهائيت براي هدايت و پشتيباني از اتباع خود به وجود آورده بودند و فعاليت آن در كشورهايي مانند ايران كه حساسيت اجتماعي به اين فرقه وجود داشت، حالتي نيمه پنهان داشت. نخستين نمونه از اين شركت در سال 1929 ميلادي مطابق با 1308 شمسي در پايتخت آمريكا تشكيل شد. (اسماعيل رائين، انشعاب در بهائيت؛ پس از شوقي رباني، تهران، مؤسسه تحقيقي رائين، ص299) به فاصله نه چندان طولاني از آن، شعبه ديگر اين شركت در ايران نيز شكل گرفت. حبيب ثابت كه از نخستين سالهاي جنگ جهاني دوم به آمريكا رفته بود، هنگام اقامت در اين كشور پيوندهاي مستحكمي با برخي شركتهاي آمريكايي به وجود آورد و پس از مراجعت به ايران در اوايل دهه 30، ضمن قرارگرفتن در رأس تشكيلات مالي بهائيت، به وارد كردن كالاهاي آمريكايي پرداخت كه از جمله ميتوان راهاندازي كارخانه پپسي كولا و كارخانه لاستيك جنرال را مورد اشاره قرار داد. همچنين واردات انبوه لوازم آرايشي از آمريكا را نيز بايد به اين مجموعه افزود. از طرفي وي براي آنكه بتواند از مزاياي انحصاري فروش نوشابه بهرهمند شود با اعمال نفوذ در دستگاههاي دولتي باعث شد تا ماشينآلات متعلق به يك سرمايهگذار ديگر در اين زمينه، به مدت دو سال در گمرك بلاتكليف باقي بماند و لذا بازار نوشابه گازدار كشور در اختيار او قرار گيرد. (مجله خواندنيها، شماره10، سال 26، 24/7/1344) به اين ترتيب كارخانه پپسي كولا توانست در سالهاي اوليه فعاليت، به تصريح حبيب ثابت در خاطراتش، سالي حدود 40 ميليون صندوق فروش داشته باشد (مجله راه زندگي، شماره 435، 26/3/1368) كه طبعاً سود هنگفتي را نصيب بنياد مالي بهائيان ميساخت. البته به دنبال اطلاع مردم از تعلق پپسي كولا به بهائيت، فروش اين نوشابه در سالهاي بعد با كاهش چشمگيري مواجه گرديد تا حدي كه كارخانه مزبور به كلي از رونق افتاد، اما همزمان اقدام ديگري كه به سرمايه اندوزي كلان حبيب ثابت و شركت امناء انجاميد، واردات تلويزيونهاي R.C.A از آمريكا و معافيت آنها از عوارض گمركي، طبق مصوبه مجلسين شورا و سنا بود. (ر.ك. به: روزنامه كيهان، مورخ 8/12/1335)
حبيب ثابت پس از راهاندازي ايستگاه تلويزيوني با مشاركت شركت R.C.A انحصار واردات تلويزيونهاي ساخت اين كمپاني را نيز به مدت 5 سال معاف از عوارض گمركي، از دولت كسب كرد. با توجه به بهاي 1500 توماني اين تلويزيونها ميتوان حدس زد كه در طول سالهاي فروش انحصاري آنها، چه سود سرسامآوري نصيب حبيب ثابت و بنياد مالي بهائيت شده است. پس از آن نيز، حبيب ثابت با همكاري شركت مزبور، اقدام به تأسيس يك كارخانه مونتاژ تلويزيون، اين بار با نام R.T.I كرد كه اين كارخانه نيز تحت عنوان حمايت از توليدات داخلي، سالها معاف از ماليات و عوارض به فروش توليدات خود مشغول بود و همچنان بر حجم داراييهاي ثابت و شركت امناء ميافزود؛ بنابراين ملاحظه ميشود كه تنها با توجه به همين موارد اندك، تحليل آقای نيكوصفت از نحوه سرمايهاندوزي حبيب ثابت، تا چه حد مضحك و بيمبناست.
نفوذ بهائيت در ارتش نيز مسئلهاي است كه نبايد به سادگي از كنار آن گذشت؛ به ويژه آن كه برخي از آنان به بالاترين مراتب نظامي و سياسي دست يافتند. در رأس اين عده بايد از ارتشبد عبدالكريم ايادي نام برد كه در واقع سركرده بهائيان ايران به شمار ميآمد و سالها مسئوليت رياست بهداري كل ارتش را بر عهده داشت و پزشك مخصوص شاه بود. به گفته ارتشبد حسين فردوست، ايادي يك پزشك متوسط بود كه به دليل نزديكي به محمدرضا، حدود 80 شغل براي خود دست و پا كرده بود، آنهم «مشاغلي كه همه مهم و پولساز بود!» (ظهور و سقوط سلطنت پهلوي، جلد اول، خاطرات ارتشبد سابق حسين فردوست، ويراسته عبدالله شهبازي، تهران، انتشارات اطلاعات، چاپ نوزدهم، 1385، صص202-201) اما براي شناخت بهتر جايگاه ايادي، بهتر است نگاهي نيز به اظهارات مئير عزري درباره وي بيندازيم: «يكي ديگر از سرشناسان كيش بهايي، سرلشكر دكتر ايادي، پزشك ويژه شاه بود. ايادي افسري خوشنام بود و به چشم و گوش شاه ميمانست. او بهداري ارتش و بيمارستانها، اداره خريد دارو و ابزار پزشكي براي يگانهاي ارتش را سرپرستي ميكرد و با همه توان به هم كيشانش ياري ميداد... يكي از ويژگيهايي كه ايادي را نزد همه يگانه ساخته بود، وفاداري و سرسپردگي او به شاه بود. كسي باور نميكرد او از شاه درخواستي بكند و پذيرفته نشود. شايد همين پيوند ايادي با شاه بود كه هرگاه سران كشور با شاه به نكته دشواري برميخوردند، دست به دامن ايادي ميشدند و او ميتوانست گرهگشايي كند. ايادي به يهوديان مهري ناگسستني داشت وآنها را مردمي درد ديده و شايسته بيپيرايهترين ياريها ميدانست.» (مئير عزري، همان، ص313) عزري در ادامه خاطرات خود به يكي از موارد «بيپيرايهترين ياريها»ي ايادي به صهيونيستها اشاره دارد: «... كنار ايادي نشسته بودم و پيرامون همكاريهاي كارشناسان اسرائيلي با زمينههاي سرپرستي او، گفت و گو ميكردم. چند روز پس از همان ديدار بود كه ايادي كارشناسان ما را به ايران فرا خواند و با آنها پيمان بست تا ميوه، مرغ و تخم مرغ ارتش را فراهم كنند و براي ارتش مرغداري و دهكدههاي نمونه بسازند و ايادي به بازرگانان و كارشناسان اسرائيلي ياري داد تا ميوه ارتش ايران را فراهم آورند و براي يگانهاي گوناگون، مرغداري و دهكدههاي نمونه كشاورزي بسازند.» (همان)وضوح مسائل مطروحه در فوق، نياز به هرگونه توضيح اضافهاي را منتفي ميسازد.
در زمينه نفوذ بهائيان به ردههاي بالاي نظامي، تنها يك مورد ديگر ذكر ميشود و آن انتصاب ارتشبد جعفر شفقت به رياست ستاد مشترك ارتش است. براي آن كه تأثيرات ناشي از قرار گرفتن اين فرد بهايي را در رأس ارتش شاهنشاهي متوجه شويم، گوشهاي از گزارش ساواك به تاريخ 6/6/42 را از نظر ميگذرانيم: «... انتساب و وابستگي نامبرده به فرقه بهايي تأييد گرديده و ضمناً مشاراليه از جمله افراد معدود و متنفذي است كه بهائيان ايران مانند دكتر ايادي پزشك مخصوص اعليحضرت همايوني به وجودش افتخار و مباهات ميكنند و به نفوذ و قدرتش اتكا دارند و عملاً هم ديده ميشود كه از همان بدو انتساب وي به رياست ستاد ارتش، افسران وابسته به اقليت مذهبي(!) بهايي در تظاهر به ديانت خويش بيپروايي بيشتري نشان ميدهند و اغلب از فرماندهان و افسران ارتش هم كه روي اصل شيوع و تواتر به وابستگي رئيس ستاد ارتش به فرقه بهايي اطلاع حاصل كردهاند، عليرغم گذشتهها ضمن نفرت و انزجار قلبي خويش از اين چنين انتصاب نابجايي، اجباراً از انتقاد و تنقيد نسبت به اين افسران خودداري مينمايند...»(براي مشاهده اصل سند ر.ك به: فصلنامه مطالعات تاريخي، مؤسسه مطالعات و پژوهشهاي سياسي، سال اول، شماره سوم، تابستان 1383، ص321)
پرواضح است كه با حضور اينگونه افسران ارشد بهايي در مناصب مهم ارتشي، شرايط مناسبي براي تبليغات پيروان اين فرقه در درون ارتش فراهم آمده بود و فراتر از آن، در دوره هويدا، بهائيت با توجه به آنچه بيان گرديد، روز به روز امكانات بيشتري براي تبليغ و ترويج خود مييافت.
اما عليرغم تمام تلاشهايي كه آمريكا و رژيم پهلوي در تقويت وتحكيم پايههاي بهائيت و صهيونيسم در ايران داشتند، در دستيابي به هدف خود ناكام ماندند و با وقوع انقلاب اسلامي، تمام رشتههاي آنها پنبه گشت. در اين حال، نكتهاي كه نيكوصفت و امثال او بايد به آن توجه كنند اين است كه عليرغم تمامي نفرت نهفته در جامعه ايران نسبت به فرقه وابسته به استعمار بهائيت، در جريان انقلاب و دوران پس از پيروزي، هرگز اقدامي جهت سركوب يا انتقامگيري از پيروان اين فرقه به عمل نيامد. بنا به ادعاي آقای نيكوصفت حدود 200 نفر از پيروان اين فرقه در دوران پس از انقلاب، كشته شدهاند. طبعاً ما در اينجا در مقام صحه گذاردن بر اين رقم يا تكذيب آن نيستيم، اما آنچه به قطعيت ميتوان ادعا كرد آن كه هرگز در دادگاههاي انقلاب، هيچ حكمي عليه پيروان بهائيت به صرف بهايي بودن آنها صادر نشده، بلكه جرمها و خيانتهاي افراد در اين دادگاه، ملاك صدور رأي بوده است. در واقع اگر نيكوصفت، وجدان خويش را بر كرسي انصاف بنشاند و قضاوت كند اذعان خواهد داشت كه چنانچه هدف و غرض مسئولان انقلاب بر سركوب بهائيان به صرف بهايي بودن آنان قرار داشت، به سهولت و سادگي تمام، اين كار امكان پذير بود و امروز عدد و رقمي كه مورد اشاره وي قرار مي گرفت، به مراتب بيش از اين تعداد بود، اما از آنجا كه حضرت امام مبارزه با رژيم پهلوي و ارباب آن آمريكا را به عنوان راهحل اساسي مسائل ايران و منطقه به حساب ميآورد و از سويي، اساساً شأن و جايگاهي براي بهائيت قائل نبود و آن را صرفاً زايدهاي از زوايد استكبار به شمار ميآورد و نيز احتمالاً به خاطر ممانعت از بروز هرگونه رفتار خشونت آميز عليه پيروان اين فرقه كه چهبسا بسياري از آنها از سر ناآگاهي و غفلت يا نيازهاي مادي به دنبال آن افتاده بودند، در سخنرانيها و اعلاميههاي خود در كوران انقلاب حتي كوچكترين اشارهاي نيز به اين فرقه ندارد. بنابراين شكي در اين نيست كه اگر هم بهائياني در دوران پس از انقلاب، محاكمه و مجازات شده باشند، رفتار با آنها دقيقاً مشابه رفتار با افراد مسلماني است كه آنها نيز مرتكب خيانت و جنايت شده بودند و به مجازات اعمال خود رسيدند و اين دقيقاً منطبق با همان اصلي است كه نيكوصفت، خود بر آن تأكيد ميورزد: «هر خطا كاري بايد مجازات شود چه مسلمان، چه بهائي، چه يهودي و چه هر چيز ديگري»(ص29)
پايان سخن آن كه در كتاب «كنكاشي در بهائي ستيزي» مطالبي راجع به وقايع و اتفاقات متعدد و متنوع تاريخي در حوزه بهائيت عنوان شده است كه در اين مقال از پرداختن به يكايك آنها صرفنظر گرديد و در عوض تلاش شد تا با باز شكافتن امهات نكات و مسائل تاريخي، به روشنگري درباره ماهيت عقيدتي و سياسي اين فرقه پرداخته شود. مسلماً خوانندگان محترم خود با توجه به اين نكات، ميتوانند راجع به انبوهي از مدعيات نويسنده اين كتاب، قضاوت مناسب و محققانهای داشته باشند. همچنين ناگفته نماند كه كتابهايي از اين دست، اگرچه فينفسه داراي ارزش تاريخي نيستند، اما دستكم يك وجه مثبت ميتوان برايشان در نظر گرفت و آن اينكه بهانهاي براي بحث و تحقيق و روشنگري پيرامون برخي مسائل تاريخي به دست ميدهند.
گزیده ای از کتاب "كنكاشي در بهائي ستيزي" ( بخش سوم )
بهائیت در ایران : ادامه از بخش دوم 0000
گذشته از اين كه حقوق ساكنان و صاحبان اصلي سرزمين فلسطين از سوي سران بهائيت به طور كلي ناديده گرفته ميشود و از اشغال اين سرزمين توسط جمعي اروپائيان صهيونيست اظهار سرور و شادماني ميگردد، جا داشت آقای نيكوصفت اين مسئله را براي خوانندگان ميشكافت كه چرا عبدالبهاء تا اين حد از پيوند خوردن صهيونيستها با سرزمين فلسطين اظهار شادماني و سرور ميكند؟ توضيحاً اين كه اگر به تعليمات بهاء و عبدالبهاء توجه كنيم، ملاحظه ميشود كه يكي از اصول مورد تأكيد آنها، نفي «حبالوطن» و تأييد «حبالعالم» بوده است. جمله معروف ميرزا حسينعلي بهاء كه يقيناً نيكوصفت آن را به خوبي ميداند اين است: «ليس الفخر لمن يحبالوطن بل الفخر لمن يحبالعالم» بر همين مبناست كه عباس افندي نيز در يكي از سخنرانيهاي خود در آمريكا اين مسئله را بدينگونه مورد تأكيد قرار ميدهد: «اصل، وطن قلوب است، انسان بايد در قلوب توطن كند نه در خاك. اين خاك مال هيچكس نيست، از دست همه بيرون ميرود، اوهام است، لكن وطن حقيقي، قلوب است.» (خطابات عبدالبهاء، مؤسسه ملي مطبوعات امري، 127 بديع، ج2، ص111)