.....
و چون آقای نبیل زاده را اهل حال یافتم، گفتم: آقای نبیل زاده یکی از افراد معتقد به بهائیت، داستانی برایم نقل کرده است، اگر اجازه می دهید برایتان بیان نمایم، آقای نبیل زاده خیال کردند داستان راجع به فضیلت بهاءالله می خواهم چیزی نقل کنم، فورا گفتند: بسیار خوب! بفرمائید، استفاده می کنم و من چنین شروع کردم:
آقای ضیاء المعرفه نقطه پرور محولاتی روزی بیان می داشت که: آقای محمدجعفر نقدی که از مومنین به بهائیت است و شیفته ملاقات عباس عبدالبهاء بوده، برایم نقل کرد که مدت ها بود آرزوی ملاقات عبدالبهاء (عباس افندی) را در سر می پروراندم، و چه شب ها که به خاطر ملاقات حضرتش نمی خوابیدم، و گاهی در خانه خلوت کرده و به آرزوی دیدارش اشک می ریختم و نذر و نیازها می کردم و با خود می گفتم اگر سرم به قدم حضرت عبدالبهاء می رسید سر به آسمان می سائیدم.
شب و روز در این افکار و به آرزوی ملاقات عبدالبهاء وقت می گذرانیدم تا سرانجام توانستم با فروختن گاو و گوسفندهایم پولی برای رفتن به حیفا تهیه کنم. البته تنها خرج مسافرت و کرایه ماشین نبود، بلکه مهم تهیه مقدار زیادی سوغات و تعارف، و هدیه و به اصطلاح کادوهائی بود که می بایست فراهم آورم. بدیهی است که بعد از مدتی می خواستم به پابوسی امام اول بروم؛ دست خالی نمی شد راه افتاد. به اصطلاح از جائی به جائی می رفتم و به ارض اقدس حیفا مسافرت می کردم. آنچه که برای سفر و پابوسی فراهم کردم به قرار ذیل بود.
١- سه من زعفران
2- ۹ طاقه پارچه عبای نائینی اعلا
3- ۱۹ انگشتری عقیق که بر روی نگین آنها این جمله حکاکی شده بود (قل الله حق و أن ما دون الله خلق و کل له عابدون) قیمت هر انگشتر۷۰ تومان پول نقره بود.
4- ۵ من مغز پسته رفسنجان
5- ۳ توپ مخمل کاشان
6- 60 شیشه عطر قمصر کاشان
شاید هیچ کس هدایائی این چنین تا آن تاریخ فراهم نیاورده بود. خدا گواه است زندگانیم را فروختم و راه افتادم. با خود فکر می کردم هنگامی که چشمم به جمال عباس عبدالبهاء روشن شود، بلافاصله مرا در خانه مخصوص جای خواهد داد و می توانم صبح و شب در خدمت عبدالبهاء حضور یافته و از احکام بهائیت استفاده نمایم. در طول راه در این خیالات واهی و باغ های زرد و سرخ و خیالی راه می پیمودم تا اینکه به حیفا رسیدم، ابتدا در مسافرخانه ای اطاقی گرفتم. با خود گفتم عجالتاً اطاقی می گیرم، ولی بعد از تقدیم تعارفات مرا با سلام و صلوات به منزل شخصی عبدالبهاء خواهند برد تا هروقت که خواسته باشم در حیفا بمانم راحتم... و با خود می اندیشیدم که تمام حیفا بهائی هستند و از هر کسی آدرس امام اول را بپرسم، با افتخار مرا راهنمائی خواهد کرد.
فردای آن روز از مسافرخانه خارج شدم، کنار خیابان ایستاده و ماشین کرایه ای سوار شدم، راننده پرسید کجا می روی؟ گفتم: به بیت اشرف، محضر امام اول، حضرت عبدالبهاء غصن اعظم، و بالاخره آنچه از القاب که مبلّغین در محولات به من آموخته بودند تحویل راننده دادم؛ با خود می گفتم راننده افتخار هم خواهد کرد که مرا برساند، ولی برخلاف انتظار، راننده گفت من این آقا را نمی شناسم، تعجب کردم، یعنی چه؟ چطور می شود آوازه بهائیت شرق و غرب را گرفته باشد و این آقا خانه عباس عبدالبهاء را نداند، گفتم: آقای راننده مگر شما اهل حیفا نیستید؟ گفت: چرا. گفتم: پس چگونه آدرس عبدالبهاء را نمی دانید؟ راننده ناراحت شد و گفت: آقا پرحرفی نکن؛ برو پانین من کار دارم، مگر من آدرس هر بی سر و پائی را می دانم!؟
با ناراحتی از ماشین پیاده شدم، بارها را به گاری دستی گذاشتم، از خیابانی به خیابانی و از کوچه ای به کوچه ای، جویان و پرسان می رفتم تا بالاخره به یک بهائی برخورد کردم، گفت: من می دانم کجاست؛ مرا راهنمائی کرد تا به در منزل رسیدیم. سر و وضع منزل درهم ریخته بود. هرگز باور نمی کردم خانه عبدالبهاء باشد. ولی چون از خستگی می خواستم به زمین بیفتم به ناچار درزدم، بعد از چند دقیقه یک فرد نخراشیده جلو در سبز شد، با صدائی خشن و لحنی تند گفت: کجا کار داری ؟ گفتم می خواستم دست عبدالبهاء را ببوسم و به حضورشان شرفیاب شوم، دیدم ناراحت شد.
می خواست چیزی بگوید، عجله کردم گفتم: مقداری هدیه هم خدمت ایشان آورده ام، کمی از خشم پائین آمد دستش را دراز کرد و گفت: لطفأ مرحمت کنید و تعارفات را از دستم گرفت، دیگر بدون اینکه به من توجهی کرده باشد در را بست و گفت بفرمائید: قبول است. من جلو در منزل یخم زد، متحیر ماندم یعنی چه، مگر نوکر پدر این آقا بودم، اصلا چرا این آقا نپرسید من کی هستم؟ چرا تعارف به خانه نکرد؟ چرا نگفت از کجا آمده ای؟ و... و...
صد تا چرای دیگر از خودم می پرسیدم، ولی سرانجام جواب همه این حرف ها این بود که برو احمقت نموده اند، مسخره ات کرده اند، خلاصه خرت گرفته اند. مگر نشنیده ایم که بهاءالله ما را گوسفندان خدا لقب داده است!! بعد از نیم ساعت چه کنم، چه کنم، برگشتم. با خود گفتم مگر عبدالبهاء از حال من اطلاع ندارد؟ مگر او امام نیست؟ باز به خود جواب می دادم، از کجا معلوم که امام باشد؟ خشم و بغضی راه گلویم را گرفته بود، مثل آدم های دیوانه داخل خیابان با خودم حرف می زدم. مردم همه به من متوجه شده بودند و به قیافه ام می خندیدند!!