گزیده ای از کتاب "كنكاشي در بهائي ستيزي" ( بخش اول )

شنبه, 04 مرداد 1399 06:08 نوشته شده توسط  اندازه قلم کاهش اندازه قلم کاهش اندازه قلم افزایش اندازه قلم افزایش اندازه قلم

بهائیت در ایران : نويسنده كتاب «كنكاشي در بهائي ستيزي» كه در واقع پاسخي است به مقاله «جستارهائي از تاريخ بهائيگري در ايران» به قلم آقاي عبدالله شهبازي، در مقدمه اين كتاب با تأكيد بر اين كه «هدف ما از بحث و گفتگو با آقاي شهبازي و شهبازي‌ها فقط و فقط بازكردن روزنه‌اي به تاريخ گذشته اين جنبش است»(ص16) زمينه‌ مناسبي را براي بحث و بررسي پيرامون اين فرقه فراهم آورده است؛ لذا فارغ از فحواي مقاله آقاي شهبازي، مي‌توان درباره مسائل و مدعياتي كه در اين كتاب مطرح گرديده است، به بحث نشست. البته اين نكته را نيز بايد خاطر نشان ساخت كه آقای سهراب نيكوصفت تلاش كرده تا وابستگي خود به بهائيت را آشكار نسازد و چنان بنماياند كه از موضع يك محقق بيطرف دست به قلم برده است، اما اين سعي و كوشش به هيچ رو منتج به نتيجه مورد نظر ايشان نگرديده و هر خواننده‌اي در آغاز مطالعه اين كتاب، قادر به تشخيص هويت بهايي نويسنده آن خواهد بود.


آقای نيكوصفت در اولين گام براي دفاع از بهائيت، از اين باب وارد مي‌شود كه «متأسفانه در جامعه ايران از زمان پيدايش جنبش بابيه و بعداً بهائيه تا به امروز يك بحث علمي و منطقي در شناخت تفكرات اين جنبش نشده است.» (ص9) و به اين ترتيب چنين وانمود مي‌سازد كه آنچه درباره اين مسلك بيان شده و واكنش‌هايي كه در قبال آن صورت گرفته، صرفاً از سر تعصبات كور و بي‌پايه و فاقد هرگونه مبناي علمي و منطقي و استدلالي بوده است. خوشبختانه اثبات نادرستي اين ادعا در عصر و زمانه ما به سادگي امكان‌پذير است؛ چرا كه فهرست كتب متعددي كه درباره اين مسلك به نگارش درآمده، به علاوه انبوهي از مقالات تحقيقي پيرامون آن، با يك جستجوي ساده در اينترنت قابل بازيابي است. به عنوان نمونه نام برخي از اين كتب محض اطلاع ايشان در اينجا آورده مي‌شود: «مفتاح باب‌الابواب» نوشته ميرزا محمدمهدي خان زعيم‌الدوله تبريزي، «فتنه باب» نوشته ميرزا اعتضاد‌السلطنه، «بهائيگری» نوشته احمد کسروی، «بهائيان» نوشته سيدمحمدباقر نجفي، «تاريخ جامع بهائيت (نوماسوني)» نوشته بهرام افراسيابي، «باب كيست و سخن او چيست؟» نوشته نورالدين چهاردهي، «كشف‌الحيل» نوشته عبدالحسين آيتي، «فلسفه نيكو» نوشته حسن نيكو، «خاطرات صبحي» نوشته فضل‌الله مهتدي صبحي كاتب مخصوص عباس افندي، «انشعاب در بهائيت پس از مرگ شوقي رباني» نوشته اسماعيل رائين، «بهائيت در ايران» نوشته سيدسعيد زاهدزاهداني و غيره. تعداد مقالات تحقيقي در اين باره نيز به وفور در نشريات مختلف درج گرديده است. بنابراين اين‌گونه نيست كه كنكاش و دقت‌نظر در شناخت ماهيت بابيه و بهائيه صورت نگرفته باشد بلكه بايد گفت اتفاقاً اين كاري است كه از همان بدو پيدايش اين مسلك صورت گرفت و نشان از آن دارد كه از ابتدا، بناي علماي اسلامي بر مواجهه منطقي و تحقيقي با مرام بابيه بوده است.
همان‌گونه كه مي‌دانيم پس از طرح ادعاي سيدعلي‌محمد شيرازي در سال 1260ق. مبني بر بابيت امام زمان و سپس اوج‌گيري اين ادعاها به سوي امامت و نبوت و الوهيت، علماي شيعه در دو مرحله در اصفهان و تبريز به بحث و محاجه با وي پرداختند تا به كنه مدعاي وي واقف شوند و پس از آن كه در اين محاجات به واهي بودن سخنان اين طلبه جوان پي بردند تمام سعي خود را مبذول داشتند تا وي را به خطاها و اشتباهات و اوهامش واقف سازند. خوشبختانه شرح اين مذاكرات و مباحثات از سوي منابع بهايي و غيربهايي نقل گرديده است و با نگاهي بيطرفانه و محققانه به آنها مي‌توان به واقعيت پي برد. اينك براي روشن شدن مسئله، گزارشي را كه ناصرالدين‌ميرزا وليعهد از مجلس گفتگوي علماي تبريز با باب، براي پدرش محمدشاه قاجار ارسال داشته و در واقع يك گزارش رسمي به شمار مي‌آيد، از نظر مي‌گذرانيم تا ملاحظه شود كه از همان ابتداي طرح ادعاهاي مزبور، حساسيت و اهتمام لازم براي تحقيق و بررسي پيرامون آنها در ميان علماي اسلامي وجود داشته و در عين حال با توجه به وضوح واهي بودنشان، تلاش شده است تا اين طلبه جوان دست از اوهام خويش بردارد. متن كامل گزارش وليعهد به پدرش چنين است: «هوالله تعالي شأنه. قربان خاك پاي مباركت شوم. در بابِ باب كه فرمان قضا جريان صادر شده بود، كه علما طرفين را حاضر كرده با او گفتگو نمايند، حسب‌الحكم همايون محصل فرستاده با زنجير از اروميه آورده به كاظم‌خان سپرده، ورقه به جناب مجتهد نوشت كه آمده به ادله و براهين و قوانين دين مبين گفت و شنيد كنند. جناب مجتهد در جواب نوشتند كه از تقريرات جمعي معتمدين و ملاحظه تحريرات اين شخص بي‌دين، كفر او اظهر من‌الشمس و اوضح من‌الامس است. بعد از شهادت شهود، تكليف راعي مجدداً در گفت و شنيد نيست. لهذا جناب آخوند ملامحمد و ملامرتضي قلي را احظار نمود و در مجلس از نوكران اين غلام امير اصلان‌خان و ميرزا يحيي و كاظم‌خان نيز ايستادند. اول حاجي ملامحمود پرسيد كه: مسموع مي‌نمود كه تو مي‌گويي من نايب امام هستم و بابم و بعضي كلمات گفته‌اي كه دليل بر امام بودن، بلكه پيغمبري تست. گفت بلي حبيب من! قبله من! نايب امام هستم و باب هستم و آنچه گفته‌ام و شنيده‌ايد راست است. اطاعت من بر شما لازم است، به دليل «ادخلوالباب سجداً» ولكن اين كلمات را من نگفته‌ام، آنكه گفته است، گفته است. پرسيدند گوينده كيست؟ جواب داد: آنكه به كوه طور تجلي كرد.
روا باشد اناالحق از درختي چرا نبود روا از نيكبختي؟
مني در ميان نيست. اينها را خدا گفته است. بنده به منزله شجره طور هستم. آن وقت در او خلق مي‌شد، الان در من خلق مي‌شود، و به خدا قسم كسي كه از صدر اسلام تاكنون انتظار او را مي‌كشيد، منم. آنكه چهل هزار علما منكر او خواهند شد منم.
پرسيدند اين حديث در كدام كتاب است كه چهل هزار علما منكر خواهند گشت؟
گفت: اگر چهل هزار نباشد چهار هزار كه هست. ملامرتضي قلي گفت: بسيار خوب. تو از اين قرار صاحب‌الامري. اما در احاديث هست و ضروري مذهب است كه آن حضرت از مكه ظهور خواهند فرمود، و نقباي جن و انس با چهل و پنج هزار جنيان ايمان خواهند آورد، و مواريث انبياء از قبيل زره داود و نگين سليمان و يد بيضاء به آن جناب خواهند بود. كو عصاي موسي و كو يد بيضاء؟
جواب داد كه من مأذون به آوردن اينها نيستم.
جناب آخوند ملامحمد گفت غلط كردي كه بدون اذن آمدي. بعد از آن پرسيدند كه از معجزات و كرامات چه داري؟
گفت: اعجاز من اين است كه براي عصاي خود آيه نازل مي‌كنم. و شروع كرد به خواندن اين فقره: «بسم‌الله‌الرحمن‌الرحيم. سبحان‌الله القدوس السبوح‌الذي خلقت السموات و الارض كما خلق هذه العصا آيه من آياته.» اعراب كلمات را به قاعده نحو غلط خواند. تاء سموات را به فتح خواند. گفتند مكسور بخوان. آن‌گاه الارض را مكسور خواند. امير اصلان‌خان عرض كرد: اگر اين قبيل فقرات از جمله آيات باشد من هم توانم تلفيق كرد، و عرض كرد: «الحمدالله ‌الذي خلق العصا كما خلق الصباح و المساء». باب خجل شد. بعد از آن حاجي ملامحمود پرسيد كه در حديث وارد است كه مأمون از جناب رضا عليه‌السلام سئوال نمود كه دليل بر خلافت جد شما چيست؟ حضرت فرمود آية انفسنا. مأمون گفت «لولا نسائنا». حضرت فرمود «لولا ابنائنا». سئوال و جواب را تطبيق بكن و مقصود را بيان‌ نما. ساعتي تأمل نموده و جواب نگفت. بعد از اين مسائلي از فقه و ساير علوم پرسيدند. جواب گفتن نتوانست. حتي از مسائل بديهيه فقه از قبيل شك و سهو سئوال نمودند، ندانست و سر به زير افكند. باز از آن سخنهاي بي‌معني آغاز كرد كه «همان نورم كه به طور تجلي كرد زيرا كه در حديث است كه آن نور نور يكي از شيعيان بوده است.»
اين غلام گفت از كجا آن شيعه تو بوده‌اي؟ شايد نور ملامرتضي قلي بوده باشد. بيشتر شرمگين شد و سر به زير افكند. چون مجلس گفتگو تمام شد، جناب شيخ‌الاسلام را احضار كرده، باب را چوب مضبوط زده، تنبيه معقول نموده، و توبه و بازگشت و از غلطهاي خود انابه و استغفار كرد و التزام پا به مهر سپرده كه ديگر اين غلطها نكند، و الان محبوس و مقيد است. منتظر حكم اعلي‌حضرت اقدس همايون شهرياري روح‌العالمين فداه است. امر امر همايون است.»(ر.ك: گفت و شنود سيدعلي‌محمد باب با روحانيون تبريز، تأليف ميرزا محمد مامقاني، به اهتمام حسن مرسلوند، تهران، نشر تاريخ ايران، 1374)
اگرچه پس از اثبات كفرگويي و به اصطلاح «ارتداد» سيدعلي‌محمد شيرازي، امكان اعدام وي طبق برخي فتاواي شرعي وجود داشت اما علماي مناظره كننده با وي علي‌رغم مسجل بودن ياوه‌گويي‌هاي كفرآلود اين شخص، با مطرح ساختن «شبهه خبط دماغ» وي، سياست صبر و تحمل و گذشت را در پيش گرفتند تا شايد با دادن فرصت به باب، امكان تجديد نظر در پيمودن اين راه اشتباه و بي‌فرجام را براي او فراهم سازند.
در اين مسير، حداكثر چند ضربه «چوب مضبوط» و «تنبيه معقول» نصيب مدعي امامت و نبوت شد كه بلافاصله به اظهار توبه و پشيماني و سپردن «التزام پا به مهر كه ديگر اين غلطها نكند» منتهي گرديد. به هر حال شواهد امر حاكي از آن است كه اگر آشوب‌ها و شورش‌هاي پيروان باب - كه وي را منجي موعود مي‌پنداشتند- صورت نمي‌گرفت و كشور با بحران مواجه نمي‌شد، علماي ديني هرگز اصراري بر اعدام وي نداشتند و به واسطه همان شبهه نقصان عقل و اختلال مشاعر، حداكثر، حبس او را كافي مي‌دانستند. اما هنگامي كه باب بر مبناي اوهام خويش به ارسال پيام‌هاي تحريك برانگيز به پيروانش ادامه داد و اتفاقاً دست‌هاي پنهان و توطئه‌گري نيز امكان انتقال اين پيام‌ها را فراهم آوردند و مناطق مختلفي از كشور درگير آشوب و بلوا گرديد، ميرزاتقي‌خان اميركبير كه سكان هدايت كشور را برعهده گرفته بود و در مسير انتظام بخشيدن به امور گام برمي‌داشت- و البته موفقيت‌هاي چشمگيري را به نسبت اوضاع و احوال روز كسب كرده بود- چاره‌اي جز كور كردن «چشم فتنه» در پيش روي خود نديد. بنابراين اگرچه اعدام باب بر مبناي فتواي ارتداد وي صورت گرفت، اما واقعيت آن است كه علت‌العلل اجراي اين حكم، فتنه‌انگيزي‌هاي بابيان و تلاش اميركبير براي فروخوابانيدن اين‌گونه مسائل بود، چنان‌كه فريدون آدميت نيز بر اين نكته تأكيد كرده است‌: «چون كار حواريان باب از دعوت ديني به شورش سياسي كشيد، پيكار دولت با بابيان امر طبيعي بود. اما دولت به عنوان دفاع از شريعت به جنگ بابيه نرفت، بلكه از اين نظر به برانداختن آن كمر بست كه بابيان موضع نظامي گرفتند، و به كشت و كشتار دست زده بودند. اين مقارن بود با مرگ محمدشاه، و آغاز سلطنت ناصرالدين شاه و روي كار آمدن ميرزا تقي‌خان... لاجرم عكس‌العمل دولت در برابر طغيان بابيان سياست قاهرانه امير بود. پس از يك سلسله جنگ‌هاي خونين كه در 1265 و سال بعد، ميان لشگريان دولت و هواداران باب درگرفت، همه سرجنبانان بابيه (بشرويه‌اي، بارفروشي، زنجاني و دارابي) در 1266 كشته شدند. در آن گيرودار، خون باب هم فداي ستيزه‌جويي اصحابش گشت.»(فريدون آدميت، اميركبير و ايران، تهران، انتشارات خوارزمي، چاپ هشتم، 1378، صص447-445)
بنابراين اگر در نظر داشته باشيم كه باب در سال 1260 ق. ادعاي خود را عنوان نمود وسرانجام در 27 شعبان 1265 - و به روايت منابع بهائی در 28 شعبان 1266- در ميدان ارك تبريز، بنا به دلايلي كه بيان گرديد، اعدام شد، مدت5 يا 6 سال با وي به مدارا و نصيحت رفتار شد. اين مسئله از يك‌سو حاكي از آن است كه برخلاف آنچه پيروان مسلك‌هاي مختلف و از جمله بابيه سعي در ترويج آن دارند، مداراي قابل توجهي با فردي كه چنان ادعاهاي گزافي را مطرح نموده بود، شد و به اندازه كافي نيز تحقيق و تفحص درباره ميزان صحت و سقم اين مدعيات به عمل آمد. اما علاوه بر اين، نكته بسيار مهم ديگري را بايد در اين زمينه در نظر داشت كه با دقت بايسته در آن، چه بسا ديگر نيازي به بحث پيرامون باقي قضاياي منشعب از بابيه، نباشد. اين در حالي است كه پيروان بهائيت همواره سعي كرده‌اند با پل زدن از روي اين مسئله اساسي، بحث را به جاي ديگري منتقل كنند و به سخن‌سرايي درباره فروعات بپردازند. اين دقيقاً همان شيوه‌اي است كه در كتاب حاضر نيز شاهديم.
مسئله اصلي كه بايد مورد بحث و بررسي دقيق قرار گيرد، حقانيت يا عدم حقانيت «بابيه» به عنوان اصل و ريشه مسلك بهائيت است. براي بررسي اين موضوع نيز بايد ديد كه آيا مي‌توان بابيه را با توجه به منطق دروني و ساختاري آن موجه دانست يا خير. بدين منظور بايد اين نكته را در نظر گرفت كه سيدعلي‌محمد شيرازي، مبناي طرح ادعاي خود را بر چه چيزي نهاد و آيا امروز كه به آن ادعا مي‌نگريم، مي‌توانيم آن را تصديق كنيم يا خير؟ اگر آن را تصديق كرديم، آن‌گاه مي‌توان پا به مرحله بعد گذارد و به بررسي بهائيت پرداخت اما اگر ريشه و اصل و بنيان بهائيت، باطل و ناموجه بود، ديگر چه جايي براي بحث پيرامون آن- به عنوان يك دين و آيين- باقي مي‌ماند؟
سيدعلي‌محمد شيرازي، همان‌گونه كه از عنوان و لقب معروف او يعني «باب» پيداست، مبناي ادعاي خود را بر بابيت امام زمان قرار داد و البته به فاصله كوتاهي پس از آن، خود را شخص امام زمان خواند. در نامه ناصرالدين‌ميرزا وليعهد به پدرش محمدشاه نيز ملاحظه كرديم كه باب در مناظره با علماي تبريز اظهار داشته بود: «به خدا قسم كسي كه از صدر اسلام تاكنون انتظار او را مي‌كشيد، منم.» بنابراين در يك نگاه كلي بايد گفت بي‌ترديد او خود را به عنوان «منجي موعود» در مذهب تشيع معرفي كرده بود. اساساً گرايش عده‌اي از مردم به وي نيز جز بر اين مبنا نبوده است.
بي‌شك اگر اين فرد در همان ابتدا چنين ادعا مي‌كرد كه پيامبر جديدي است كه از طرف خداوند مبعوث گرديده و دين نويني آورده است، كمترين زمينه‌اي براي پذيرش مدعاي وي نزد دوستان و همراهانش نيز وجود نمي‌داشت، چه رسد به آن كه اينان امر تبليغ و ترويج او را نيز بر عهده گيرند. اما هنگامي كه او ادعاي نيابت ولي‌عصر و سپس تعيّن «منجي موعود» در خود را مطرح ساخت، براساس آموزه‌هايي كه در مكتب شيخيه وجود داشت، برخي دوستان وي- كه آنان نيز در كسوت طلبگي بودند- اين ادعا را قابل قبول دانستند و لذا به تبليغ آن نزد مردم عامي كه عموماً نارضايتي شديدي از اوضاع و شرايط موجود داشتند، پرداختند. طبعاً عده‌اي از مردم نيز با خوشحالي از ظهور منجي موعود و به سر آمدن دوران ظلم و جور و ستم، به هواداري از اين مدعي پرداختند تا طبق ايمان و اعتقاد خويش، جزو ياران «مهدي صاحب‌الزمان» باشند و به برپايي حكومت عدل و داد موعود آخرالزمان كمك كنند.
البته بايد گفت كه مفهوم «منجي موعود» در اديان ديگر هم كاملاً پذيرفته شده است، اما نكته مهم اينجاست كه در تمامي اديان، فارغ از جزئيات و اختلافات، «پيروزي و ظفرمندی» منجي و شكست ظالمان و ستمگران و برپايي جهاني نو و پر از عدل و داد، يك اصل مسلم و خدشه‌ناپذير است. لازم به گفتن نيست كه در مذهب تشيع نيز اعتقاد راسخ به پيروزي قطعي و همه‌جانبه حضرت مهدي (عج) بر تمامي دشمنان و مخالفانش وجود دارد. همچنين اين نيز از قطعيات تشيع است كه حضرت مهدي(عج) شخصاً به اين پيروزي و ظفر دست خواهد يافت و او به راستي «منجي موعود» است نه آن كه خود، وعده ظهور منجي ديگري را بدهد. اگر در زمان طرح ادعاي منجي‌گري سيدعلي‌محمد شيرازي، عده‌اي گرد او جمع شدند و حتي مبادرت به جنگ‌ها و مبارزاتي نيز كردند، دقيقاً بر اساس اين‌گونه باورها و اعتقادات بوده است.
ما در اين نوشتار، بي‌آنكه وارد جزئيات قضايا در طول سال‌هاي حيات باب پس از طرح ادعاي مذكور شويم، اين مسئله مهم را مورد توجه قرار مي‌دهيم كه اگر ادعاي وی از حقانيت برخوردار بود، حركت او قطعاً مي‌بايست قرين پيروزي و ظفر مي‌شد و حكومت عدل جهاني موعود، برپا مي‌گرديد. بنابراين اگر برخي معاصران باب و به ويژه عوام‌الناس تا حدي در تشخيص صحت و سقم ادعاي باب دچار شبهه يا اشتباه شدند، اينك ماهيت دروغين اين ادعا براي ما در زمان حاضر، اظهر من­الشمس است. هنگامي كه اصل مسلم و قطعي در انديشه «منجي موعود» در تمامي اديان، شكست ناپذيري اوست، مشاهده شكست و اعدام باب، منهاي تمامي دلايل و براهين عقلي و سندي ديگر، بزرگترين و واضح‌ترين نشانه كذب بودن ادعاي وي به شمار مي‌آيد و ديگر جاي بحثي براي ساير قضايا باقي نمي‌گذارد.
از طرفي اين شكست، دليلي است بر نقض ادعاي آقای نيكوصفت كه در كتاب خويش از «رستاخيز» عظيم بابي در ايران سخن به ميان آورده و مدعي شده است: «رستاخيز بابي موفق مي‌شود در مدتي كمتر از پنج سال در بين كليه اقشار جامعه ايراني نفوذ كند.»(ص10) اگر واقعاً اين ادعا حقيقت داشت، آيا نمي‌بايست شاهد سرنگوني حكومت قاجار و برپايي دستگاه حاكمه بابيه در كشور باشيم؟ آنچه در آن مقطع روي داد، شورش‌هايي بود كه در برخي نقاط توسط عده‌اي از پيروان باب، به اميد برپايي حكومت منجي موعود شيعه، برپا شد و از آنجا كه فاقد حقانيت و اصالت بود، سركوب گرديد و به شكست انجاميد؛ لذا اين‌گونه بزرگ‌نمايي‌هاي بي‌مبنا، نمي‌تواند تغييري در واقعيات تاريخي به وجود آورد. كما اين كه وقتي اين نويسنده مدعي مي‌شود: «سيد باب اين رادمرد ايراني براي مردم عقل قائل بوده است و آنها را اشخاصي مي‌دانسته كه خود مي‌توانستند خوب و بد كار را تشخيص بدهند و احتياج به پيشوا و رهبر نداشتند»(ص12)، گويي چشم خود را بر كليه مسائل مطروحه در جنبش بابيه مي‌بندد و صرفاً به بيان پاره‌اي تصورات و اوهام خويش مي‌پردازد. سيدعلي‌محمد شيرازي نه تنها به نفي ضرورت رهبر و پيشوا براي مردم مبادرت نكرد بلكه خود را در جايگاه و مرتبتي قرار داد كه هيچ‌يك از علماي اصيل اسلامي، به خود اجازه نزديك شدن به آن مرتبت را نيز نمي‌دادند. از طرفي، وي در نخستين گام از حركت خويش، مبلغاني را از ميان يارانش برگزيد كه در ادبيات بابيه تحت عنوان «دعات باب» معروف و مشهور گشته‌اند و در همان ابتدا نيز هر يك از آنها را به القابي ملقب ساخت كه نشان از قداست بخشيدن به اين اشخاص داشت.
بنابراين، مردم از همان اوان مطرح شدن بابيه، با اشخاص عادي و همطراز خود سر و كار نداشتند بلكه با كساني مواجه بودند كه يا خود را امام و پيامبر و بلكه خدا مي‌ناميدند يا منصوبان از جانب اين امام و پيامبر دروغين بودند كه القابي پرطمطراق را حمل مي‌كردند و در ميان هوادارانشان نيز تنها به همان عناوين شناخته و معروف شدند. در اينجا به برخي از اين اشخاص و القاب اشاره مي‌كنيم تا واقعيت‌ها مشخص شوند: سيدعلي‌محمد شيرازي: باب، نقطه اولي، حضرت اعلي‌. ميرزاحسينعلي نوري: بهاءالله. ميرزايحيي نوري: صبح ازل. ملاحسين بشرويي: اول من آمن. ملامحمدعلي زنجاني: حجت. ملامحمدعلي بارفروشي: قدوس. ملاعلي ترشيزي: عظيم. سيداسدالله خويي: ديان. ملامحمد قائني: نبيل اكبر. ملاصادق خراساني: اسم‌الله الاصدق. ميرزا آقامنير: اسم‌الله المنيب. حاجي محمد تقي: ايوب. ملازين‌العابدين: زين المقربين. ملامحمد زرندي: نبيل اعظم و قس‌علي هذا.
تنها كافي است جو و فضاي مذهبي آن هنگام را به ويژه در ميان روستاييان- كه بخش اعظم پيروان باب از همين قشر بودند- در نظر داشته باشيم و معنا و مفهوم اين قبيل القاب را نيز در فرهنگ اسلامي مورد توجه قرار دهيم. در اين صورت بخوبي مي‌توان درك كرد كه باب، دانسته يا نادانسته، از چه شيوه كارآمدي براي تثبيت جايگاه خود و مبلغانش در ميان پيروان خويش بهره گرفته است. طبيعتاً مردمي كه در مقابل خود مثلاً «ملاعلي ترشيزي» را مي‌بينند، حداكثر او را به عنوان يك عالم ديني در نظر مي‌گيرند، اما هنگامي كه به آنها گفته شود ايشان «جناب عظيم» است، نوع نگاه به وی كاملاً متفاوت مي‌شود يا روستايياني كه با يك طلبه ساده به نام ملاصادق خراساني مواجه شوند، رفتاري كاملاً معمولي در مقابل وي خواهند داشت، اما هنگامي كه آنها «اسم‌الله الاصدق» را پيش روي خود داشته باشند، قاعدتاً برداشت و باور كاملاً متفاوتي از اين فرد در ذهن خود خواهند پرورانيد. بنابراين برخلاف اظهارنظر نويسنده، باب با به راه انداختن دستگاهي پر از القاب و عناوين تقدس‌آميز و در عين حال دروغين، به كلي فكر و ذهن پيروانش را در سيطره خويش گرفت و با سوءاستفاده از اعتقادات جامعه، اين پيروان را به مسير مطلوبش كشانيد.
ناگفته نماند كه وي در اين راه، آموزه‌ها و عقايد خويش را با انواع و اقسام رمز و رموزات نيز در هم پيچيد تا بيش از پيش از قدرت تأثيرگذاري بر افكار عوام‌الناس برخوردار گردد. نويسنده كتاب «رسائل و رقائم گلپايگاني» كه خود از پيروان بهائيت است، در اين باره مي‌نويسد: «(باب) از براي هر يك از شهور (ماهها) و ايام سنويه اسمي كه غالباً از اسماءالله است معين كرده و هكذا از براي اسامي ايام اسبوع از قبيل سبت واحد و اثنين اسامي جديده وضع فرموده و هم باب را به نحو مدهشي عادتي بود كه در رسائل خود نام هر يك از اكابر اتباع خود را حين تحرير به اسمي از اسماءالله به عدد جمل فوراً تطبيق مي‌فرمود و در رأس مكتوب مرقوم مي‌داشت از قبيل اسم رب كه 202 است با محمدعلي و علي‌محمد و اسم ديان كه 65 است با اسد يعني آقا ميرزااسدالله خوئي و اسم وحيد را با يحيي كه مراد علامه وحيد جناب آقاسيديحيي دارابي بود و در اين مقام حضرت باب اعظم در يحيي دو يا اخذ فرموده‌اند براي امتياز از يحيي صبح ازل كه او را سه يا گرفته و به ازل كه عدد آن 38 است تطبيق فرموده‌اند و كذلك من هذا القليل كثيراً و از اين جهت هر يك از ايشان را اسم‌الله مي‌خواند و الي يومنا هذا اين لفظ كه در القاب اصحاب باب باقي مانده.» (روح‌الله مهرابخاني، رسائل و رقائم جناب ميرزاابوالفضائل گلپايگاني، بي‌م: مؤسسه ملي مطبوعات امري، 134 بديع، ص108)
اگر خواسته باشيم راجع به اين‌گونه آموزه‌هاي باب سخن بگوييم مسلماً به درازا خواهد كشيد و از آنجا كه خوشبختانه تفصيل اين مطالب در كتب متعدد راجع به بابيه و بهائيت مضبوط است، به همين اشاره بسنده مي‌كنيم و از تكرار آنها اجتناب مي‌ورزيم. اما آنچه گفتني است اين كه نويسنده كتاب «كنكاشي در بهائي‌ستيزي» چگونه توانسته است با توجه به محتواي عقايد و مدعيات سيدعلي‌محمد شيرازي به خود اجازه دهد تا باب و بهاء را به عنوان افرادي معرفي نمايد كه «سعي در اين داشتند كه مردم بتوانند طناب اسارت فكري خود را از زير بار خرافات روحانيون كه به نام دين معرفي مي‌كردند بيرون بكشند و خود را از اوهام و خرافات آزاد سازند.»(ص15) آيا تعاليم روحانيت تشيع كه تلاش داشتند تا معارف و فرهنگ غني و اصيل اسلامي را به جامعه و نسل‌ها بعد منتقل سازند، آميخته با خرافات بود يا تعليمات و اعتقادات فردي كه چون معادل عددي نام خود «علي محمد» را مطابق با مقدار عددي «رب» مي‌ديد، احساس «خدايي» مي‌كرد؟ در اين زمينه شايسته است به آنچه مسيو نيكلا - منشي سفارت فرانسه - در كتاب خويش به نقل از باب نوشته است، مراجعه كنيم: «من آن نقطه هستم كه موجودات از آن وجود يافته و من همان وجه‌الله هستم كه مرگ و فنا ندارد و من آن نوري هستم كه هرگز خاموش نخواهد شد. هركس مرا بشناسد، كل عمل خير با اوست و هر كس مرا رد كند كل نقمت را در دنبال دارد. بدرستي كه موسي وقتي كه از خداوند خواست آنچه را خواست (خواست خدا را ببيند) خداوند نور يكي از مؤمنين را در روي كوه منعكس كرد و چنانچه حديث ناطق است (به خدا سوگند كه آن نور، نور من بود) آيا تو نمي‌بيني كه مقدار عددي حروفي كه نام مرا تركيب مي‌كند، معادل است با مقدار عددي حروف كلمه رب و آيا خدا در قرآن نگفته است: وقتي كه رب تو در روي كوه پرتو انداخت؟» (مسيونيكلا، مذاهب ملل متمدنه: تاريخ سيدعلي‌محمد معروف به باب، ترجمه ع، م.ف (پاريس، 1905) اصفهان، بي‌نا، 1322، صص397-396) به راحتي مي‌توان دريافت آييني كه مفهوم سازي در آن بر اساس بازي با حروف و كلمات و معادل عددي آنها صورت گيرد، قادر است چه طناب‌ها و زنجيرهاي ضخيمي از خرافات و اوهام را برگردن پيروانش بيندازد و آنها را تا به كدام ناكجاآباد بكشاند.
نكته ديگري را كه بايد در همين جا متذكر شد و از متن فوق نيز به خوبي پيداست، نامعلوم بودن ادعاي اين طلبه شيخی مسلک درباره خود است، چرا كه از باب امام زمان بودن تا مقام ربوبيت، نوسان دارد. وي در ابتدا از آنجا كه شاگرد مكتب شيخيه بود و از نگاه اين مكتب، ظهور امام زمان نزديك مي‌نمود، خود را باب حضرت ولي‌عصر معرفي كرد كه مردم از طريق او مي‌توانند به امام دسترسي داشته باشند، اما پس از چندي مدعي شد كه وي همان است كه شيعيان هزار و چهارصد سال انتظارش را مي‌كشند و لذا خود را شخص امام زمان خواند. سپس مدعي شد كه وي پيامبري است كه دين جديدي به نام «بيان» آورده و در پي آن از مساوي بودن مقدار عددي اسم خود با رب، به اين نتيجه رسيد كه او خدا يا دستكم مظهر خداوند است كما اين‌كه از جمله در كتاب مسيو نيكلا اين مدعا به چشم مي‌خورد. اتفاقاً همين ادعاهاي عجيب و بي‌مبنا و در عين حال متغير و مذبذب بود كه علما را به اين نتيجه رسانيد كه وي دچار «خبط دماغ» است و لذا اعدام چنين فردي ضروري نيست.
تمامي اين مسائل و به ويژه غور در محتواي مكتوبات باب مي‌تواند هر خواننده و محقق بيطرفي را به واهي بودن اين مسلك واقف سازد و طبعاً به طريق اولي به بطلان بهائيت به عنوان يكي از فروعات اين مسلك نيز پي ببرد. در واقع اگر باب در ادعاي خود صادق بود، مي‌بايست نتيجه ظهور وي، آن‌گونه كه در روايات اسلامي بيان گرديده نيز ظاهر مي‌شد، اما همان‌گونه كه آمد، عدم تحقق اين پيش‌بيني‌ها خود يكي از بزرگترين دلايل كذب اين ادعاها به شمار مي‌آيد.
البته باب از آنجا كه دستكم در ضمير خويش به كذب بودن ادعاهايش واقف بود، براي گريز از اين بن‌بست افشاگرانه، مفهومي را تحت عنوان «من يُظهرالله» (كسي كه خداوند او را ظاهر خواهد كرد) به ميان آورد و در باب شانزدهم از واحد دوم از كتاب «بيان فارسي» خاطر نشان ‌ساخت: «وصيت مي‌كنم كل اهل بيان را كه اگر در حين ظهور من يظهر‌الله كل موفق به آن جنت عظيم و لقاي اكبر گرديد. طوبي لكم ثم طوبي لكم ثم طوبي لكم» جالب اين كه وی زمان ظهور من يظهره‌الله را نيز تعيين مي‌كند. وي در باب هفدهم از واحد دوم كتاب «بيان فارسي» مي‌نويسد: «اگر در عدد غياث ظاهر گردد و كل داخل شوند احدي در نار نمي‌ماند. و اگر الي مستغاث رسد و كل داخل شوند احدي در نار نمي‌ماند الا آن كه كل مبدل مي‌گردد به نور.» اين پيش‌بيني باب توسط دكتر سيدمحمدباقر نجفي در كتاب «بهائيان» بدين‌گونه توضيح داده شده است: «مطابق عدد ابجد كلمه «غياث»، ظهور من يظهره‌الله 1511 سال بعد از ظهور بيان مي‌باشد، و يا مطابق عدد «مستغاث»، 2001 سال پس از ظهور بيان خواهد بود. و مطابق باب 13 از واحد سوم از كتاب «بيان فارسي» علي‌محمد شيرازي در پيش خود موعد ظهور من يظهره‌الله را قريب دو هزار سال بعد از عصر خود فرض مي‌كرده است.»‌(سيدمحمد باقر نجفي، بهائيان، تهران، انتشارات طهوري، 1357، ص217) بنابراين علي‌محمد شيرازي كه خود در ابتدا مدعي بود همان منجي موعود است و به همين خاطر نيز جمعي از عوام كه از ظلم زمانه به تنگ آمده بودند، به وي گرويدند و دست به قيام‌ها و شورش‌هايي زدند تا طبق اعتقادات خويش به برپايي حكومت صالح و عادل آخرالزمان ياري رسانند، ناگهان ظهور منجي موعود را به دو هزار سال بعد موكول مي‌كند؛ لذا با توجه به اين بخش از تعليمات باب نيز هيچ مبنا و پايه‌اي براي مسلك بهائيت و جايگاه سردمدار آن يعني ميرزاحسينعلي بهاء نمي‌توان يافت. همچنين برمبنای بخش ديگر آموزه‌هاي وي که اقدام به تعيين وصي براي خود مي‌كند نيز جايگاهي را نمي‌توان براي ميرزاحسينعلي در نظر گرفت.

0000

ادامه دارد

خواندن 481 دفعه
این مورد را ارزیابی کنید
(0 رای‌ها)

آخرین ویرایش در یکشنبه, 05 مرداد 1399 06:15

معرفی رهبران بهائیت

  • زرین تاج قزوینی

     

    زرین تاج قزوینی (فاطمه یا ام السلمه) مشهور به طاهره قُرهالعَین یا طاهره بَرَغانی (زاده 1228 قمری برابر با 1823 میلادی در قزوین - درگذشته 1268 قمری برابر با 1850 میلادی).

     

    ادامه مطلب...
  • شوقي افندي

    شوقي افندي ملقب به شوقي رباني (1314-1377/1336ش) فرزند ارشد دختر عبدالبهاء بود که بنا به وصيت وي، در رساله اي موسوم به الواح و وصايا به جانشيني وي منصوب شده بود.

    ادامه مطلب...
  • علی محمد باب

    علی محمد باب شیرازی، موسس بابیت است. او شاگرد سید کاظم رشتی بود که با بهره گیری از افکار شیخیه، ادعای بابیت، امامت، خدایی و … کرد و در آخر توبه نامه نوشت و خود را هیچ دانست.

    ادامه مطلب...
  • سید کاظم رشتی

    سيد كاظم رشتي بن سيد قاسم بن سيدحبيب از سادات حسيني مدينه ، زبده ترين شاگرد شيخ احمد احسائي بود که پس از مرگ شيخ رهبري  شيخيه را برعهده گرفت.

    ادامه مطلب...
  • عباس افندی (عبدالبهاء)

    عباس افندي (1260-1340) ملقب به عبدالبهاء، پسر ارشد ميرزا حسينعلي است و نزد بهائيان جانشين وي محسوب مي گردد.

    ادامه مطلب...

مبارزان با بهائیت

cache/resized/ccaca808332350bd352314a8e6bdb7dd.jpg
یکی از حوادث مهم زندگی آیت الله بروجردی تقارن سال
cache/resized/a2c88199bdee2998adc4f97d46fdb662.jpg
ملا محمد سعید بارفروشی معروف به سعید العلما یکی